Friday, July 30, 2004

● وقتي مي بيني دور و برت شلوغه ولي باز هم احساس تنهائي مي کني خيلي سخته ! من در ميان جمع و دلم جاي ديگر است ....
وقتي هم که مي بينمش باز هم احساس مي کنم از هم دوريم . هر دومون با يک نگاهي همديگه رو نگاه مي کنيم که منتظريم اون يکي حرکتي کنه ، منتظريم ببينيم برخورد اون يکي چطوريه . هيچ کدوم هم جرأت قدم جلو گذاشتن رو نداريم . قبلنا شک داشتم . نميدونستم . احساس مي کردم خودش هم نميدونه چي مي خواد گاهي هم احساس مي کردم ازم فرار مي کنه ، هيچ وقت درک نمي کردم که يعني چي ! اما تازگيا نگاه هاش طور ديگه اي شده . انگار صدام مي کنن . اما من توان جلو رفتن ندارم . ازت خواهش مي کنم اگر مي خواي يه کاري بکن ، يه نشونه اي ... ديگه کم کم دارم خسته م يشم ! دارم مي بُرم ... تا بازم دير نشده زودتر بيا ... بيا .... بيا ...... !





........................................................................................

Monday, July 19, 2004

● کاش مي شد حرفهاي دلم رو مي شنيدي . حرفهاي دلت رو مي شنيدم . بدون هيچ مانعي! اونوقت مي گفتم برات از ستاره ها .... از دنيام که با وجودت دوباره رنگي شد ، از تاريکي هائي که از نبودنت ايجاد مي شد ! مي گفتم که تمام دنياي مني . مي گفتم که چقدر دلم برات تنگ مي شه . که چقدر نبودنت آزارم ميده ....................
خيلي تنهام .................... اين تنهائي آخر کار دستم ميده ! .............................
 





........................................................................................

Sunday, June 13, 2004

● بعضي وقتا که دلت گرفته و بغض گلوتو فشار ميده بهترين کار اينه که همه رو بريزي بيرون و گريه کني ، اما وقتي حتي جرات گريه کردن هم نداري ؟؟ ........ دلت م يخواد گريه کني اما عقلت دليلي براي اين کار نمي بينه ... اون موقع بايد چي کار کرد ؟





........................................................................................

Saturday, June 12, 2004

● صبح خوابه خواب بودم ، بعد اين سگ همسايمون به طور متناوبي شروع کرد به واق واق کردن ، منم بيدار شدم و بلند شدم دويدم تو اتاق مامان اينا و بيدارشون کردم و هل هلي گفتم بدوئيد بلند شيد اين سگه همينجوري داره واق واق مي کنه فکر کنم داره زلزله مياد . خلاصه اون بيچاره ها رو هم کشوندم تا اومديم تو جايگاه مخصوص زلزله مون سگ مسخره واق واقش رو قطع کرد !
تو رو خدا نگاه کن سگهام ما رو مچل مي کنن ! فکر کنم اگه ميدونست چي کار کرده دلش رو مي گرفت و هرهر شروع مي کرد به خنديدن ! بد بختي ائيه ها ! از دست سگهام بايد بخوريم !!





........................................................................................

Friday, June 11, 2004

● وقتائي که امتحانام تموم مي شه احساس مي کنم دنيا رو بهم دادن و سعي مي کنم بعدش انقدر استراحت کنم و بخوابم و هر کاري که دوست دارم بکنم که کم کم حوصله ام سر ميره .





● اين روزا هر جا ميري خبر از ازدواج جنيفر لوپز و مارک آنتونيه ! ولي خودمونيم ها ! جنيفر هم معلوم نيست چش مي شه ! هر چند وقتي شنيدم با بن افلک نامزد کرده خيلي خوشم نيومد ولي خدائيش بعد از پنج ماه که نامزديشون رو به هم زدن ، آدم بن رو ول مي کنه ميره با مارک آنتوني ازدواج م يکنه ؟؟؟؟ معلوم نيست اين يکي چند وقت طول بکشه !!!





........................................................................................

Thursday, June 10, 2004

● هاهاه ! امروز ديدمش ! اما پشت چراغ قرمز ، تو لاين روبرو و يک ثانيه :)))
ولي از هيچي که بهتره نه ؟





● وقتي مي بينم نيما آن لاينه دستم به Available کردن آي ديم نميره ! يه مدت هم که Stealth Setting آي دي شو رو روي Permanently offline گذاشته بودم .





........................................................................................

Wednesday, June 09, 2004

● گاهي وقتا که يادم ميره دندونامو مسواک کردم يا نه ، به مسواکم يه دست ميزنم
خيسه ، خب پس هيچي !!





● دلم واسه وبلاگ قبليام يه عالمه تنگ شده :(
اي که بگم باعث و بانيش .... :(((





........................................................................................

Monday, May 31, 2004

● فعلا که به جاي درس خوندن با Orkut سرگرميم !





● اتاقم رو حشره کش زدم فکر کنم خودم قبل از پشه ها خفه شم !!!
اهه اهه اهه ..............





........................................................................................

Sunday, May 30, 2004

● امتحانام شروع شده !!! :((( خوشحالم که هيچ موضوعه خاصي براي فکر کردن ندارم و مي تونم به راحتي درسم رو بخونم !
گفتم اين داستان ادامه خواهد داشت !
اون روز که گفتم تمومش کردم ، SMS ميزد ، بعد گفت مانولي تو حالت خوب نيست ، يه چيزيت هست نمي خواي به من بگي ، منم ديدم دلايل و حرفهام براي SMS زدن يکم طولانيه و ترجيح ميدم وقتي در مورد اين موضوع مي خوام باهاش حرف بزنم با SMS يا آف لاين باشه که به اندازه کافي وقت براي حرف سر هم کردن داشته باشم . وقتي بخوام ببينمش يا تلفني بخوام بهش بگم نم يتونم . انگار حرفهام همه اش اونطوري که م يخوام بگم به زبونم نميان يا اينکه دلم نمياد بعضي چيزا رو اونطور که حس م يکنم بهش بگم . چون نم يخوام ناراحتش کنم ! خلاصه اينکه بهش گفتم برو آن لاين برات آف لاين گذاشتم . خلاصه رفت و خوند ديدم خبري نشد ازش ! منم که اين ويزيبل بودم دي سي کردم و بعد نيم ساعتي دوباره رفتم چک کردم و ديدم برام آف لاين گذاشته ، خلاصه پروسه قانع کردنمون طي چند آف لاين و SMS ادامه پيدا کرد . تا اينکه ديگه جوابي ازش نگرفتم . عصرش جلسه ختم خواهر دوستش بود و هر دو اونجا بوديم . اولش داشته باشي بر خورد رو ! ما داشتيم با ماشين مي رفتيم که ديديم قدم زنان و متفکر داره مياد ! ما هم سريع پياده شديم و رفتيم تو . اومد تو و ما داشتيم حاضر مي شديم ، من اصلا به روي خودم نياوردم و به کارم ادامه دادم ، بچه ها مي گفتن اومد تو ، يه نگاه انداخت و رفت پائين . بعد از چند دقيقه دوباره اومد اونجائي که ما بوديم ، يه سلام خشک و خالي کرد و حتي نگاهم نکرد !! من جا خورده بودم ! به بچه ها گفتم تحويل رو داشتين ديگه ! خلاصه يکم بهم بر خورد ! من بهش گفته بودم اين مسأله تموم شد اما هنوزم دو تا دوستيم ! خلاصه به روي خودم نياوردم ! ديدم خيلي داره قيافه مي گيره و منم خيلي عادي بودم و با بچه ها شوخي مي کرديم . يه بار داشتم ميرفتم ، اونم پشتم مي اومد ، يه لحظه ايست کردم و برگشتم بهش گفتم انقدر قيافه نگيرها !! گفت من قيافه نمي گيرم و منتظر نموندم حرفش رو ادامه بده ! از اون به بعد عادي شد ! يه بار بايد يه سيني رو ميداد دستم ، خودش برداشت و اومد اون سمت پيشم و گفت مي خوام باهات حرف بزنم ها ! گفتم باشه ! خلاصه ديگه همه چي برگشت به حالت عاديش ، منم باهاش خيلي عادي برخورد کردم ! اونم سعي مي کرد عادي باشه اما قشنگ معلوم بود ناراحته ، دلم مي خواست همينجوري همه چيز مثل قبل برگرده ، يعني هنوز هم مثل قبل دو تا دوست خوب باشيم و اين مسأله هم فراموش بشه ! ميدونم هيچوقت فراموش نخواهد شد ، اما سعيمو مي کنم ، فقط نميدونم چه کار کنم تا اون اين موضوع رو فراموش کنه ! شب اواخر مجلس بود که با بچه ها وايستاده بوديم و شوخي مي کرديم ، نيما هم بود ، بعد من رفتم وسايلم رو بذارم و بر گردم ، نيما صدام کرد و دنبالم اومد ! فهميدم که مي خواد حرف بزنه ! بهش گفتم الآن ننننننننننننه ! خلاصه با يکم دلخوري قبول کرد و رفت ! بعدشم که مامان بابام اومدن و برگشتيم خونه ، قرار بود شام بمونيم اما ديگه نمونديم و زود برگشتيم ! خلاصه اون روز دو در شد ! شب اومد آن لاين اما بنده باز اينويزيبل بودم ! وگر نه بايد جواب مي دادم ! خيلي سخته برام باهاش مواجه شم ! يعني اينکه بخوام دلايلم رو براش بگم ! مطمئنا نمي تونم بهش بگم تو اون آدم ايده آل من نيستي ، بنابراين بايد موضوع رو يه جورائي بپيچونمش و اينه که کار رو سخت م يکنه ! هر وقت موبايلم رو نگاه مي کنم و مي بينم که ميس کال يا مسيجي ندارم يه نفس راحت مي کشم ! ولي نميدونم تا کي مي تونم فرار کنم ! بالاخره که بايد جواب بدم ! اون مي گه فکر نکن به همين راحتي من دست از سرت بر ميدارم ، اما نمي خوامم موضوع به دلخوري بکشه ! برررررررررررررر ! سخته ! بي خيال فعلا بهتره بشينم درسم رو بخونم فردا امتحان دارم ! راستي امتحان امروزمون هم خيلي باحال بود ، برگه سؤال رو با متن بايد جداگانه ميدادن ، ممتحنه هر دو رو با هم داد دستم منم حال کردم همه رو نوشتم ، آخراش فهميد چه گندي زده ، سؤال آخري رو جدا کرد که اونم قبلش سؤال رو خونده بودم جوابش رو ميدونستم و نوشتم :))) خلاصه امتحان باحالي بود وحالي برديم ! امتحان فردام که Open Book إ ولي فقط بايد کتاب داستان رو ببريم اما خب ما آناليزهاي داستان رو هم ضميمه اش کرديم ديگه مشکلاتي براي اونم نيست ! D: اينم از جمله خلاقيتهاي هليا بود در اين زمينه که خلاقيتي قابل تحسين مي باشد D:





........................................................................................

Friday, May 28, 2004

● باز تمومش کردم و حرفهامو بهش زدم ! اميدوارم ديگه واقعا تموم شده باشه ! يعني واقعا تموم شد يا همچنان اين قصه سر دراز دارد ؟





........................................................................................

Thursday, May 27, 2004

● واقعا كه ! واقعا که ! واقعا که !!
مي گم خودمم تکليف خودمو با خودم نميدونم !
دو سه روزه به اين نکته فکر مي کنم که واقعا فکر کنم نيما به درد من نمي خوره ! و به اين فکر مي کردم که يه جوري بي خيال شه اما وقتي بهش گفتم و يه جورائي به در گفتم ديوار بشنوه نشد ! گفت فقط هر کاري مي کني تو رو خدا بهم نگو دوباره برم !
امروز رفتيم يکي از دوستامون فوت شده بود ، هم نيما بود هم اوني که قبلا گفته بودم جزو پروژه ام بود ، خب اصولا در مقام مقايسه که بر مياي يه جورائي ربطي به هم ندارن و معلومه مانولي خانوم کي رو مي پسندن ! به اين نتيجه رسيدم که نيما کسي نيست که اگر وقتي داشته باشمش راضي باشم و به هيچ کس ديگه اي فکر نکنم ! نميدونم شايدم فکر مسخره اي باشه ! شايدم چون قبلا يه جورائي تصميمم رو گرفته بودم و مامان و بابا و برادره هي گير ميدن به نيماي بيچاره به اين نتيجه رسيدم ! خدا داند ! اما همون پروژه خودمون هم امروز يه جورائي دور و برمون مي پلکيد . هم مامان بابا و خانواده اش خيلي دوستم دارن و امروز هم کلي تحويلم گرفتن و خودمم خيلي خوشم مياد ازشون چون خيلي باحالن ! اما بازم بايد ديد پدر مادر عروس چي مي گن ! فکر کنم آخرشم آبمون با هم تو يه جوب نره !
مي بينيد که ! هر روز به يه چيزي فکر م يکنم و به يه نتيجه اي ميرسم ! فقط موندم که چجوري به نيما بگم من رو بي خيال شه ! کاش اصلا باهاش حرف نزده بودم ! هليا راست مي گفت . مي گفت وقتي تمومش کردي ديگه فراموشش کن و به اين فکر نکن که حالا ناراحت شد چي شد ! چون بالاخره ناراحته رو مي شه ولي يه مدته و فراموش مي شه ! تو رو خدا بهم راه حل پيشنهاد بدين . من چجوري بهش بفهمونم که ما به درد هم نمي خوريم آخه ؟؟ :((( از يه طرف هم چون قراره حالا حالا ها چشم تو چشم هم باشيم نمي خوام بد جوري بشه :(





........................................................................................

Monday, May 24, 2004

● اگر يه چند راهي ديديد و يه دختره رو هم ديديد که سرش وايستاده نميدونه کدوم وري بره ، شک نکنيد ، خوده خودمم !





● آره بالاخره باهاش حرف زدم ! :-/
بهش گفتم ببين من فکر کنم يه سوء تفاهمي برات پيش اومده ! از اينکه بهت گفتم نه منظور اين نبوده که ..... اتفاقا خيلي پسر خوبي هستي و مامان بابا هم خودشون اين موضوع رو چندين بار گفتن ، مهمترين مسأله مامان و بابا اختلاف سني ماست و لاب لاب لاب .....
کلي حرف آماده کرده بودم ، طوري که بمبارونش مي کردم و آخرش هم هيچ اميدي باقي نميذاشت . اما همه اش يادم رفت ! گفتم ، نه که نگم اما اون طور که مي خواستم نشد !
اونم گفت که من از اولش هم خواستم قدم جلو بذارم تمام اين حرفها رو ميدونستم و ميدونستم که به اين سادگيا نيست . اما مي خوام سعي خودم رو بکنم . ميدونم که مامان بابات همينجوري دختر دست گلشون رو تقديم من نمي کنن ، ارزش زحمت کشيدن رو داره . حداقل اگر اون موقع اجازه دادن به خودم مطمئن مي شم که توانائي اين کار رو دارم !
گفت من فکر کرده بودم خودت نمي خواي ، گفتم من فکر کردم اينجوري راحت تر فراموش مي کني !.......
ديگه جائي براي حرف زدن باقي نذاشت ! فقط بهش گفتم ببين شايد آخر راه بن بست باشه هاااا...... گفت اشکال نداره حداقل بعدش غصه نمي خورم که کاري مي تونستم بکنم و نکردم !
نميدونم وقتي باهاشم ترديدهام رو فراموش مي کنم و سعي مي کنم از وقت با هم بودنمون لذت ببريم ، تا يکي دو روز خوبم اما بعدش دوباره ترديدا دوره ام مي کنن ! نميدونم کار درستيه يا نه ! هر بار تصميم مي گيرم تمومش کنم ، گاهي هم که اين کار رو مي کنم بازم ترديدا ميان سراغم ! مانولي کار درستي کردي ؟؟ دوباره که مياد باز فراموش مي کنم و روز از نو روزي از نو ! گاهي تصميم مي گيرم از ايران برم . خيلي وقتا اين فکر به سرم ميزنه ! نميدونم قراره اونجا حلوا پخش کنن يا نه اما هر وقت هم که با فک و فاميل و دوستامون حرف ميزنيم و مي گن تو ديوونه اي که اونجا موندي حرفهاشون قلقلکم ميده . بايد چي کار کنم ! کاش مي شد فهميد راه درست کدومه !





........................................................................................

Monday, May 17, 2004

● فردا مي خوام برم با نيما حرف بزنم ! پسر دائيش با آيدا دوست از آب در اومده بود و زنگ زده بود به آيدا و کلي صحبت کرده بود که با من حرف بزنه ! شاخم در اومده بود . خيلي باحال بود . خلاصه اينکه فکر مي کنم براش يه سوءتفاهماتي پيش اومده که بايد باهاش صحبت کنم و برطرف شه ! کلي چيز ميز آماده کردم که بهش بگم . اميدوارم يادم نره چرت و پرت بگم !





........................................................................................

Friday, May 14, 2004

● ديشب قرار بود يکي از دوستاي چند سال پيشم که با هم همکلاسي بوديم براي خواستگاري بيان خونمون ! البته به اسم آشنائي اومده بودن اما قبلا دوستم بهم گفته بود جريان از چه قراره ! حالا داشته باشيد ضايع کاري رو ! اينا که اومدن يه دسته گل آورده بودن مامان بهم يه گلدون دادن که بذارم توش ! منم گذاشتم و اومدم بذارمش رو ميز که همين موقع آرمين اومد تو . اينو گذاشتم و برگشتم سلام کنم يهو گله سنگيني کرد و تلپ مسخره افتاد ! هم خنده ام گرفته بود هم حرصم در اومده بود . اينا اول فکر کردن من زدم افتاده اما بعد توضيحات به شکل غير مستقيم داده شد که تقصير بنده نبوده و اين خودش افتاده :))))
مامان چند وقت پيش ديده بودنش و گفتن که مطمئنم خوشت مياد و خيلي عوض شده و فلان مام گفتيم حالا که اينقدر تعريف مي کنيد بيان ببينيم چه خبره ! اما اصلا هيچ فرقي نکرده بود ! خلاصه مامانم هم جا خورده بودن فکر کنم اصلا اشتباه گرفته بودن :)))
خلاصه ديشب يکم سر اين موضوع خنديديم . اما ديشب بد جوري دلم براي نيما تنگ شده بود ! بچه گوگولي ائيه اما مي ترسم دوباره يکم باهاش شوخي کنم و باهاش حرف بزنم باز اميدوار شه ! نميدونم چي کار کنم اما فکر مي کنم باهاش حرف ميزنم و درست بهش مي فهمونم که موضوع از چه قراره ! نميدونم !
راستي نظر خواهيمم دوباره راه افتاد ! راجع به قبلي ها هم مي تونيد دوباره نظر بديد ! D:





........................................................................................

Wednesday, May 12, 2004

● دلم اندازه اين ابرا گرفته !
اينکه ببيني يک نفر اينقدر دوستت داره اما از دست تو هم کاري بر نمياد ! تمام زندگيته ! نميتوني کاري بکني و بايد به فکر خودت هم باشي يکم ناراحت کننده است . اميدوارم بتونه با خودش کنار بياد ! دلم م يسوزه ! مي گفت من مي خوام تا اونجائي که در توانمه تلاش کنم ! اما تلاش براي چي و براي کي ؟ يعني واقعا من ارزش اينهمه تلاش رو دارم ؟ ارزش اينهمه ناراحتي رو دارم ؟ خدا جونم همون طوري که به من کمک کردي تا با خودم کنار بيام و عاقلانه تصميم بگيرم ازت خواهش م يکنم به اونم کمک کني ! ميدونم هيچوقت بنده هاتو تنها نميذاري اما بازم ازت خواهش مي کنم کمکش کني . اون ارزشش رو داره ! مطمئنم ! مطمئن ! براش از صميم قلب آرزوي خوشبختي مي کنم !





........................................................................................

Thursday, May 06, 2004

● اين چند روزه باز کلي اتفاق افتاد . بايد سر فرصت بشينم بنويسمشون ! سرم خيلي شلوغه وقت نمي کنم خيلي بيام آن لاين . سيستم نظر خواهيمم قاطي کرده دوباره کد جنريتور هم زدم باز هنوزم غيبش زده !
خلاصه اين جوري . فقط بگم که بالاخره هر جوري که بود اون موضوع رو تمومش کردم . بامرو نمي شد تموم شه ! اما شد ( اميدوارم ! ) ببينيم تا بعد چي پيش مياد . فعلا خدافظ !





........................................................................................

Tuesday, April 27, 2004

● يادتونه گفتم بابا کلي باهام صحبت کردن و قانع شدم ؟ اما دوباره شب عروسي که ديدمش نظرم عوض شد ! بازم ترديد ها اومدن سراغم ! پسر فوق العاده ائيه اما حرفهاي مامان و بابا هم درسته ! اينکه از من کوچيکتره خودش يه مشکله ! نميدونم بايد چي کار کرد ! ديشب دوباره کلي با بابا صحبت کرديم و ايندفعه بابا يکم قانع شدن ! قرار شده هر دو فکر کنيم ببينيم چي کار بايد بکنيم ! نميدونم ! تصميم سختيه !





........................................................................................

Monday, April 26, 2004

● مي گم ها خودمونيم يه نموره امشب عروسي تابلو شد ! به قول داماد نميدونم چرا هي دوربين سمت تو بر ميگرده !! D: منم بهش گفتم ببين اگر دلت مي خواد تو فيلم باشي کنار من باش :))
ولي واقعا بچه تابلو کرد ! ديگه تيکه بود که اين بچه ها بار ما مي کردن ها !! هي مي گم بچه تابلو بازي در نيار هاااااا !!! خلاصه مجبور شديم کمي حق حساب بديم اين بچه ها جلوي زبونشون رو بگيرن !





........................................................................................

Sunday, April 25, 2004

● راستش خودمم نميدونم از کجا شروع شده بوده . فقط اينو ميدونم که موضوع بيش از حد جدي گرفته شده !
ولي هر چي که داشت اينش مهم بود که فهميدم کار خودمم اشتباه بوده . من از اون يه بتي ساخته بودم و اون طوري که دوست د اشتم ميديدمش در صورتي که فکر نمي کنم اونطوري باشه . درست همون کاري که اون با من کرد . اون فکر مي کنه من فرشته اي هستم که خدا براش فرستاده . تو اين چند روزه فکر کنم به کارائي دست زد که تو عمرش هم نکرده بود . سه روز جالبي بود ! پر از ترديد ، پر از اضطراب . فکر مي کردم که آيا دارم کار درستي مي کنم ؟ اون دو سال از من کوچکتر بود . پسر فوق العاده اي بود . واقعا که بابام آدم فوق العاده ائيه تو قانع کردن . چهار ساعت و نيم با هم صحبت کرديم و نظر من صد و هشتاد درجه عوض شد . همچين با منطق قانعت مي کنه که حرفي براي زدن نخواهي داشت . خوشحالم که همچين مامان و باباي ماهي دارم . ميدوني مادر پدرا بچه هاشون رو دوست دارن و خير و صلاحشون رو مي خوان ! يکم کليشه اي شد ولي اين چند روزه اين موضوع رو درک کردم . گاهي اوقات هم خواسته هاشون ائيده آلي مي شه که بر آوردنشون سخته !
اينو مي گفتم : با حرفهاي بابا چشمهام باز شد و ترديد هام از بين رفت ! من کسي نيستم که بتونم اون جور زندگي رو تحمل کنم . به قول بابا بايد خيلي قوي بود . من يکي رو مي خوام که بهش تکيه کنم نه اينکه خودم تکيه گاه بشم ! باهاش که حرف ميزنم احساس مي کنم هنوز لازمه بزرگتر شه . وقتي باهاش حرف ميزنم احساس مي کنم که در اون صورت بايد براش تکيه گاه باشم . نميدونم اميدوارم بفهميد چي م يگم !
ديشب که از مهموني برگشته بود ساعت يک و خورده اي شب اومده بود دم خونمون ! فکر کن کارائي که هميشه ملت رو به خاطرش مسخره مي کردم ! خدا هميشه هر چي رو مسخره مي کنم سرم مياره ! اومده بود دم پنجره مون که صحبت کنيم ! هر وقت يادش مي افتم فکر مي کنم چقدر احمقانه ! يا اينکه بهش گفته بودم اهل اينترنت هستي ؟ آخه بيشتر از SMS استفاده مي کرديم براي حرف زدن ، گفتم اگر بياد آن لاين راحت تره ، بعد امروز گفت رفته سفارش داده براش لپ تاپ بيارن ! منو مي گي شاخم همين جور زده بود بيرون ! بايد يه فکري به حالش بکنم ! اينطوري فقط خودش رو تو دردسر مياندازه ! اميدوارم خدا کمکش کنه که راحت فراموش کنه ! منم يادم باشه اون بت قبلي ام رو بشکونمش و د يگه تو فکر و خيالم آدما رو اون طوري که مي خوام نسازم و همه رو اون طوري که هستن ببينم !





........................................................................................

Saturday, April 24, 2004

● گريه کنم يا نکنم آخر ماجرا رسيد
گريه کنم يا نکنم قصه به انتها رسيد !





........................................................................................

Wednesday, April 21, 2004

● تازه خوب شده بودم ! تازه داشتم مثل آدما مي شدم !
مرا چه مي شود ؟ اي بچه جون ميدونستي انقدر قدرت داري که بتوني اعصابمو به هم بريزي و فکرم رو مشغول کني ؟ مني که سرم رو ميذارم خوابم مي بره دديشب تا شش بيدار بودم ! ميدوني يعني چي ؟ يعني انقدر قاراشميش بودم که حتي خواب به چشمام هم نمي اومد !
مرا چه مي شود آخر ؟

صداي قلبم رو مي شنوم !






● تا حالا ديدين يکي رو که يکي ديگه رو هميشه از بچگي دوستش داشته باشه و هميشه به عنوان گوگولي ترين موجود روي زمين ازش اسم ببره اما منظور خاصي نداشته باشه و همينجوري دوستش داشته باشه ، ( تا حالا شده کسي رو فقط دوستش داشته باشين اما احساس خاصي مثلا احساسي که بين دختر و پسر مي تونه وجود داشته باشه رو نداشته باشه ، اميدوارم متوجه بشيد چي مي گم ! ) خلاصه اين آدم يهو بياد بهتون بگه که دوستتون داره و اين رو هم از حرکاتش هم از حرفهاش بتونيد درک کنيد ؟ بعد از اين موضوع اعصابتون به هم بريزه ؟؟؟؟
قاطي کردم اساسي اساسي اساسي ! نمي تونيد درک کنيد تا چه حد ! آهان اينم يادم رفت بهتون بگم يکي از دلايلي که شايد احساس خاصي نسبت بهش نداريد شايد اين باشه که چند سالي ازتون کوچيکتره و فکر کن يازده ساله همديگه رو مي شناسيد و يه جورائي با هم بزرگ شديد !!
ابدا نمي دونم بايد چي کار کنم ! اول جديش نگرفتم ولي مثل اينکه موضوع يکم جديه !! ديروز که حسابي حال بيچاره رو گرفتم !
ديروز صبح که از خواب بيدار شدم با صداي يه SMS بود . نوشته بود سال نو مبارک ! فکر کن اول ارديبهشت بعد از يه ماه گفته سال نو مبارک ! ولي نميدونستم شماره کيه ! تشکر کردم و اسمش رو پرسيدم ! اسمش رو گفت و تا فهميدم کيه بي اختيار يه لبخندي زدم و گفتم آخييي ! اما انگار اين آخيه يه جورائي کار دستم داد شب ! شبش هم يه تولدي دعوت بوديم و رفتيم و اونم اومد ! من که مثل هميشه بودم و جدي نگرفته بودم با بچه ها ديوونه بازي در مي آورديم و مي خنديديم ! يه جا تنها وايستاده بودم اومد پيشم و گفت تنهائي ؟ گفتم آره اساسي ! اومد برقصيم اما آهنگ تموم شد و نشستيم ! اينجا يه تکوني به مغزم خورد و گفت نه مثل اينکه داره يه جورائي جدي مي شه ! باز به روي خودم نياوردم اما يه جورائي حالم گرفته شد ! نميدنستم بايد چي کار کنم ! از يه طرفم دلم نمي خواست اون دوستي قديمي مون مشکلي پيدا کنه ! نمي دونستم بايد چي کار کنم ! داشتم ميرفتم هران رو برسونم خونشون که ديدم داره يه مسيج ميزنه اما گفتم خب داره ميزنه چي کار کنم ! رفتم هران رو رسوندم و برگشتم ! تو کادو ها يه توپ بود ! اون توپه رو برداشته بودم و باهاش بازي مي کردم و بچه ها هم کم کم رفته بودن و جمع داشت خودموني مي شد و ما هم موقع شيطونيمون ! با بچه ها توپ بازي مي کرديم و مسخره بازي ! يهو عصباني اومد طرفم و دستم رو گرفت و بلندم کرد و گفت مانولي پا شو برقصيم ! من با هر کدوم از بچه ها هم که مي خواستم برقصم توپم رو هم بر مي داشتم اما توپ رو ازم گرفت و گفت اينو بذارش کناررررررررر !!! مونده بودم جريان از چه قراره !!! موقع رقص همه داشتن ما رو نگاه مي کردن ! منم براي اينکه بعدا گير ندن که جريان چي بوده هي مسخره بازي در مي آوردم و سر به سر بچه ها ميذاشتم ! آهنگ تموم شد و نشستيم . بازم بچه ها مسخره بازي در مي آوردن و اينم حالش بد جوري گرفته بود و کاملا ناراحت شده بود ! من سعي کردم يکم بچه ها رو آرومتر کنم و يکم حاشون رو گرفتم با مسخره بازي که حداقل اونجوري با حرص يه گوشه نشينه ! پا شد و رفت تنهائي تو هال نشست و يه جورائي با حرص و دلخوري ! اين بچه هاي مسخره هم که دست بردار نبودن ! خلاصه وقتي هم که رفتيم دلخور بود اساسي ! شب اومدم خونه گفتم موبايلم رو چک کنم ديدم يه مسيج دارم حدس زدم بايد خودش باشه ! ديدم نوشته بود رفتن رو بي خيال شو ! براش مسيج زدم که من الآن گرفتم مسيجتو اين مال کي بود ؟ و خلاصه شروع شد ! تا نزديکاي دو ادامه داشت و اول از مسخره بازي شروع شد تا بعد واقعا جدي شد و حرفش رو زد ! نميدونستم بايد چي بگم ! مخم کار نمي کرد فقط گفتم ببين شب بخير ! گفت ولي من جدي ام ! يکم در موردش فکر کن ! به هم ريخته بودم اساسي . طبق معمول رفتم سراغ شهباز جونم اين بيچاره هم که همه اش بايد حرفهاي منو گوش کنه ! ولي خيلي دوست خوبي هستي ممنون از اينهمه وقتي که ميذاري و درد دلاي منو گوش ميدي ;)
خلاصه همين ديگه مخم تعطيله ديشب هم تا شش خوابم نبرد ! صبح هم حدوداي ده بيدار شدم اما انگار اصلا خوابم نبرده باشه ! الان هم خوابم نمي بره و فقط سرم درد مي کنه ! هيچ کاري هم نم يتونم بکنم ! يکي بياد اين ترجمه هاي منو بکنه که مخم تعطيله و مامان بابا همکله ام رو خوردن از بس گفتن چقدر ترجمه کرديو غر زدن چرا کار نمي کني !! فردا هم که اين يارو بخواد زنگ بزنه نمي دونم بايد چي جوابش رو بدم ! فقط يه صفحه ترجمه کردم ! خوا جونم به دادم برس !
تا چه خواهد شد در اين سودا سرانجامم هنوز !





........................................................................................

Monday, April 19, 2004

● هيچ چي رو نبايد به زور خواست ! شايد برات مقدر نيست . وقتي با التماس مي خواي ممکنه بهت بده اما .......





● بايد يه ديکشنري رياضي ترجمه کنم ! مخم سوتيد با اين اصطلاحات رياضي ! ديروز رفته بوديم با هران مثلا ديکشنري بخريم اونم مي خواست يه لباس براي عروسي بخره ، خلاصه تنها چيزائي که نخريديم همينائي بود که گفتم ! اول رفتيم مرکز خريد ونک ، انقدرم که چيزاي خوشگل داره مگه مي تونه آدم راحت ازشون بگذره !! من يه کيف اسپرت گوگولي خريدم ، دو تا تقويم جنيفر لوپز خريديم بعد رفتيم نهار بخوريم ، اونجا هم سام درخشاني رو ديديم با دو تا دختر اومده بود ، تا وارد شد اينا همه دست و پاشون رو گم کرده بودن بعد جا نبود رفتن بيرون وايستادن ، وقتي رفت يک شلوغ پلوغي شد همه داشتن ابراز احساسات مي کردن منم حاج و واج نگاشون مي کردم که چرا دارن اين کار رو مي کنن ، اگه يکي معروفتر مي اومد احتمالا خودشون رو تيکه پاره مي کردن ، خلاصه دوباره اومد تو و همه دوباره ابراز احساسات کردن خلاصه وضعي بود ! بعد هم رفتيم پايتخت من يه سي دي ديکشنري رياضي بخرم که ماشاءالله هيچکس نداشت ! بعد فقط هران فيلم مصائب مسيح رو خريد و بعدشم که پولامون رو همه رو خرجيده بوديم رفتيم انقلاب من ديکشنري بخرم اول رفتيم بانک ملي من پول بگيرم ، از اونجائي که حافظه ام رو فرستادم تعطيلات رمز کارتم رو يادم نمي اومد خلاصه سه بار اشتباه زدم کارتم قفل شد و کارتم رو گرفت ! حالا خر بيار باقالي بار کن !!! بانک هم بسته بود . شانس ما يا کارمندش توش بود خلاصه گفت نمي تونم کارت رو بدم و قفله و مسؤولش نيست و خلاصه اين دست اون دست کرد و راحت در ماشين رو باز کرد و کارتم رو داد !!! ( واقعا خيلي سخت بود بده ! ) بعد دوباره امتحان کردم بازم کارتم رو گرفت باز رفتم بهم داد و گفت يه بار ديگه هم امتحان کن ، امتحان کردم به اين نتيجه رسيديم که کارته قفل شده است !!!!!!! بد بختي بيشتر از اين ؟ من ديکشنري رو لازم داشتم و دو روز هم تعطيلي و اينهمه هم چرت و پرت خريده بوديم اگر اينطوري مي رفتيم خونه کله هه کنده شده بود ! خلاصه کلي فکر کردم به اي« نتيجه رسيدم خونه آيدا اينا نزديکترين محل ممکنه ، رفتم و ازش پول گرفتم و سه ساعت هم نشستيم گفتيم و خنديديم بعد خلاصه برگشتم خريدامو کردم و د بدو خونه ! هران که وسطاش برگشت چون کلاس داشت و منم قرار بود مثلا تا هشت خونه باشم بايد هشت جائي مي بديم که هشت و ربع رسيدم ديدم همه تو ماشين منتظر منن ! شانس آوردم سريع توضيحات لازم رو دادم وگر نه بازم کله ام کنه بود ! خلاصه اينکه روز پر دردسري بود ! ولي بالاخره تموم شد !
حالا اينا رو بي خيال شيم ، من اين ديکشنري هه رو چي کار کنم ؟؟ مخم داره سو م يکشه :(( سيصد بار گفتم با ي] دست صد تا هندونه بر ندار ! کو گوش شنوا !!





........................................................................................

Saturday, April 17, 2004

● هنوز زنده ام و قصد تعطيل کردن اينجا رو هم هنوز ندارم . فقط يه چند وقتي حال نوشتن ندارم ! اوضاع هم رو براه و بر وفق مراده . فقط اگه حالشو پيدا کنم حتما تعريف مي کنم . کلي جريانات جالب پيش اومده . فعلا تا بعد !





........................................................................................

Thursday, April 08, 2004

● چه فايده داره وقتي هم که با هم حرف ميزنيم همه اش ياد گذشته مي افتيم و داغ دلامون تازه مي شه ؟ چه فايده داره وقتي تا مدتي بعدش حالمون گرفته مي شه ؟ چه فايده داره ؟ هنوزم نفهميدم چي شد که همه اون اتفاقا افتاد ، چي شد که همه چي جور شد ، چي شد که همه چي از هم پاشيد ، چي شد که هر وقت ياد اون روزا مي افتيم دلمون مي گيره ! اگه همديگه رو دوست داشتيم چرا اصلا به همش زديم ؟ اگه هم دوست نداريم چرا اينجوري مي شيم ؟ نمي فهمم ! واقعا نمي فهمم ! داريم چي کار مي کنيم ؟ مي خوايم چي کار کنيم ؟ نمي دونم ! نمي فهمم ! نمي فهمم ! خدايا با ما چي کار مي کني ؟





........................................................................................

Tuesday, April 06, 2004

● فکر کن ساعت يک و نيمه نصفه شبه و تازه رفتي تو تخت خواب و کنار شوفاژ گرم و نرم گرفتي خوابيدي. بعد يه SMS ميرسه برات و کلي فکر مي کني اين وقت شب کيه ديگه ! بعد با هزار بد بختي پا مي شي و مي بيني شماره اش هم برات آشنا نيست ! بازش مي کني و مي خوني مي بيني نوشته : " سال نو مبارک . " تلاونگ " در سال 1383 برنامه هاي جديدي براي بهداشت و سلامت غذا دارد . "
اونوقت چه احساسي بهت دست ميده ؟؟





........................................................................................

Friday, April 02, 2004

● سيزده به در هم گذشت . کلي هم جاتون خالي خوش گذشت . تا ده که خواب بوديم بعدشم يه نهاري خورديم و رفتيم باغهاي طاووسيه يه جا دعوت بوديم . رفتيم ديديم بچه ها هيچ کي نيستن . يادتونه جريانات سيزده به در پارسال رو تعريف کرده بودم ؟ هيچ کدوم از بچه ها نبودن . يادتونه سام ؟ اون رو فقط ديدم با دوستاش داشتن ماشين سواري مي کردن . ولي باغ ما خبري نبود . ماشين رو برداشتيم با برادرم و يکي ديگه از بچه ها رفتيم باغهاي الهيه ، اونجا هم يه سري دعوتمون کرده بودن بچه ها همه جمع بودن و بزن و برقص ، ارکستر هم داشتن . خلاصه جمعيتي بودن ، اصلا جاي سوزن انداختن نبود . خلاصه يکم نشستيم حالا هر چي فک و فاميل داشتيم اونجا بودن . نميدونم اونا از کجا اومده بودن اونجا . خلاصه يکم نشستيم بعد بي خيال شديم يکم اومديم بيرون چون تو خيلي گرم بود و يه گروه موسيقي سنتي هم اومده بودن ما هم که سنتي منتي .... D: خلاصه بيرون در حال گردش بوديم که دو تا ماشين جلومون متوقف شدن ديديم بچه هان کلي ذوق کرديم . خلاصه ماشينا رو پارک کردن و اونام به گروه ما پيوستن . يکم دوباره رفتيم قر داديم بعدشم اومديم بيرون و قدم زدن و اين حرفها . کلي هم آب و هوا توپ بود ولي مي گن ما شناگر خوبي نيستيم ! خلاصه بوديم و شب هم رفتيم يه باغ ديگه با يه سري ديگه از بچه ها و کلي بازي و مسخره بازي خلاصه خيلي خوش گذشت . فقط نحثي سيزده ما رو گرفت و اولين جريمه ام رو اون روز شدم ! سه هزار تومان بابت کمربند ! البته جالبي قضيه اين بود که چون گواهينامه من و بابام تو يه دفترچه بود طرف اسم متخلف رو اسم بابامو نوشته بود :))) بيچاره بابام :)))) ديگه همينا ديگه . شب هم که اومدم آن لاين نصف بچه هائي که با هم بوديم اومده بودن آن لاين و کلي هم اونجا خنديديم . يکي از بچه ها بود که اون باغه که بزن و برقص بوده باغ اونا بوده ، اومده بود آن لاين ، بعد من هميشه وقتي اينو ميديدم به روي خودم نمي آوردم طبق معمول اون بايد به من سلام کنه مثلا ، نمي کرد منم به روي خودم نمي آوردم و اينم شاکي شده بود يه روز بهم گفت که تحويل نمي گيري منم بهش گفته بودم که اصولا خانوما اول سلام نمي کنن و اينا خلاصه ديروز يکم تحويلش گرفتم و با بچه ها که بوديم با اون با هم رسيديم صبر کرديم اونم اومد و باهاش حال و احوال کرديم شب که اومده بود آن لاين آخرش گفت مرسي که امروز تحويل گرفتي :)))) خندم گرفته بود به برادرم مي گفتم اگر ميدونستم ملت خوشحال مي شن تحويلشون بگيرم از اين به بعد هر کي رو ديدم تحويل بگيرم :)) خلاصه شده بود جکمون :))) روز خيلي خوبي بود فقط آخرش که با بچه ها بوديم يکم حالم گرفته شد ! نميدونم چرا وقتي اسمش اومد حالم گرفته شد ! نميدونم دلتنگي بود يا چي بود ! ولي دلم مي خواست برم بيرون و يکم هوا بخورم بلکه دلم باز شه ، انگار نمي تونستم نفس بکشم ! ديشبش که مهسا اينا رفته بودن سينما اونا رو هم ديده بودن ! بعد هم قراره براي ارديبهشت با بچه ها يه تور شيراز جور کنيم مامانه عرفان که گفت به اونم بگين عرفان گفت نه بابا اونم که همه اش مي خواد با اون دوستش بياد خوشم نمياد !! بايد به هليا بگم رو مخش کار کنه ! يعني چي ؟؟؟؟ x-(





........................................................................................

Wednesday, March 31, 2004

● من بالاخره برگشتم . جاتون خيلي خالي بود سفر عالي اي بود . با يکي از فاميلامون که بيشتر دوستمه و دوستاش چهار تائي رفته بوديم خونه خواهر همون دوستم . البته نسبتمون خيلي هم دور نيست . همون اميلياي خودمون رو مي گم . خلاصه چهارتائي رفتيم . حالا يک شمه اي ازشون بگم : من : که خب معرف حضورتون هستم و ميدونيد اگر با بچه ها جور بشم کلي شيطوني مي کنم . اميليا هم که اصولا وقتي با ما ها مي افته شره ، مهرنوش دوستش که اونم آخرشه ، هميشه وقتي با اميل و اون جائي ميرفتيم ما بيشتر با هم جور مي شديم + فريما يکي ديگه از دوستاشون . اين فريم از اون دخترا بود که خيلي شر نيستن و خانومانه رفتار مي کنن ، ولي خب بيچاره با ما ها که افتاده بود اونم شر شده بود . خلاصه اولش که راه افتاديم شانسمون تو اتوبوسمون همه جوون بودن ، در نتيجه از نظر ضبط و شلوغ کردن مشکلي نداشتيم ! تازه کلي پشت سريهامون هم بهمون خوراکي موراکي دادن و تازه مي خواستن ببرنمون تو اصفهان بگردونمون که گفتيم روشون زياد مي شه P: تو اتوبوس که هر چي بازي بلد بوديم کرديم و کلي خنديديم ، از گل يا پوچ گرفته تا ورق بازي ! بعد وسط راه راننده نگه داشت کلي افغاني سوار کرد اين جوانان غيور پشت سريمون خنديدن که ديگه نمي تونيد بازي کنيد هاهاها! اما ضايع شدن چون اونا که با ما کاري نداشتن فقط حال خودشون گرفته شد ! چون دور و اطراف اونا نشسته بودن و اصولا هم يه بوهايي به مشامشون ميرسيد که شاکي شده بودن ، اون وقت بود که ما به اونا خنديديم :)) وقتي بين راه براي ناهار وايستاده بوديم يکي شون اومده بود بهمون مي گفت تو رو خدا اگر عطر ممطر داريد تو اتوبوس به خودتون بزنيد که ما داريم از بوي اينا خفه مي شيم ! که همين آقا هم آخرش رفت جلو نشست پيش راننده :)))
مي گم من اگه بخوام اين جوري توضيحات بدم که تا فردا طول مي کشه !
پس يکم خلاصه اش مي کنم ! خلاصه وقتي رسيديم با کلي استقبال رفتيم خونشون و چون صاحبخونشون سالگرد ازدواجشون بود شب مهمون داشتن و يکم کمک کرديم و حالا از مهموناشون بگم : يه دختر متولد شصت با يه آقاي متولد چهل و سه مزدوجيده بودن و چهار سال بوده با هم ازدواج کرده بودن و يه دختر هم داشتن ! کفمون بريده بود ! دختره دقيق عين دختر آقاهه بود نه خانومش ! علت ازدواجشون هم اين بوده که آقاهه تا دختره رو ديده بوده خيلي شبيه يه دختري بوده که تو ژاپن دوستش داشته و دختره هم چون دوست داشته لباس عروس بپوشه !!! دلايلشون ما رو کشته بود ! بعد با خواهر خانومه که تازه ازدواج کرده بود که اونم متولد شصت و پنج بود ! بعد يه جورائي يه جوري بودن ! ( البته شايد از نظر من ! ) کلي هم خوشحال بزاي در مي آوردن !! نميدونم اصلا به من چه ! ما هم که کلي تحويلشون گرفتيم همه اش داشتيم با هم رامي بازي ميکرديم ! بعدشم براي ديشب يعني سه شنبه شب هم سالگرد ازدواج اونا بود ما رو هم دعوت کردن حالا هي هر چي ما گفتيم بي خيال ما نميايم قبول نکردن !
بعد روز دوم هم صبح رفتيم هشت بهشت و ميدون امام و اينا تا ظهر که اونجام بچه ها رو گم کرديم و کلي خنديديم . يادمون نبود قبلش شماره هاي هم رو بگيريم بعد خانواده هاي هيچ کدوم هم خونه نبودن که شماره شون رو بگيريم خلاصه اونا زنگ زده بودن آخر خونه همونائي که خونشون بوديم شماره شون رو گذاشتن و ما هم زنگ زده بوديم ديديم گذاشتن و بهشون زنگ زديم پيداشون کرديم . منم به دوست قديمي ام زنگ زدم چون قرار بود اونام بياد اصفهان گفتيم اونجا همديگه رو ببينيم ( آخه ميدونين تهران رو ازمون گرفتن ديگه ! ) خلاصه اونام زودتر رفته بودن شيراز و نشد ! بعد يکم خريد مريد کرديم و رفتيم خونه چون يه سريها زنگ زده بودن مسافر بيان خونه همين دوستامون ! خلاصه رفتيم و اونام رسيدن و شب هم بودن و دوباره اونا براي خودشون و ما چهار تا هم برا خودمون خوش بوديم ! عصر هم اونا رفتن بيرون بگردن ما گفتيم باهاشون نميريم و بعد خودمون رفتيم اصفهان گردي ! ي] آژانس گرفتيم و رفتيم سي و سه پل و از اونجا پياده يکم رفتيم يه نمايشگاه نرم افزار پيدا کرديم رفتيم يکم سي دي خريديم و بعد هم يه سر رفتيم مجتمع پارک و يکم گشتيم و خريد کرديم و يه شامي هم خورديم و برگشتيم خونه ! ولي خدائيش صد رحمت به تهران خودمون ! اونجا از اين زن بسيجي ها هي گير ميدن اعصاب آدم رو ميريزن به هم ! يکيشون برگشت گفت چادر که سر نمي کنيد حداقل يه مقنعه سر کنيد که حجابتون کامل باشه ! منم خنده ام گرفته بود هم مونده بودم اين داره چي مي گه ! همين طور نگاش مي کردم بهد اميل گفت چشم خانوم و من رو کشيد و رفتيم بعد چهارتائي همديگه رو نگاه کرديم زديم زير خنده :)) واقعا که اعجوبه هائين ! برگشتنه من جلو نشسته بودم اين راننده هه يه آقاي جا افتاده اي بودن بعد بحث شد گفتيم که اين اصفهان يکي از بديهاش همين بسيجيهان که هي اذيت مي کنن ، گفت نه ! کار ندارن ! بعد بعد از تحليلهامون به اين نتيجه رسيديم که خب البته با ايشون کاري ندارن :))) مي گفت يه سري ريختن سر اينا جوونا و حسابي زدنشون به خاطر همين ديگه خيلي اذيت نمي کنن ، حالا نميدونم به خاطر عيد بود يا اينکه هيشه اينطوريه ولي حداقلش از دو سال پيش که ما رفته بوديم خيلي بهتر بود . اون سال که اعصابمون رو به هم ريخته بودن ! ولي شاهين شهر خيلي خوبه . احدالناسي به آدم کاري نداره ! اصلا ز اين جور آدما اونجا پيدا نمي شن ! حتي نماز جمعه هم ندارن ! خلاصه اينم از روز دوم ! راستي اينو يادم رفت بگم شب اول کلي خنديديم . م يخوواستيم بخوابيم خوابمون نمي برد کلي شلوغ کرديم و بالشت بازي و از اين برنامه ها که حتي خود صاحب خونه هامون هم اومدن باهامون بازي :)) تشکهاشون رو انداختن بيرون و تا سه بيدار بوديم . البته خب اونام جوونن ! فقط يه ده اسليه عروسي کردن P: ولي خودشون هم شرن ! ولي شب دوم اين مهمونا بودن ما رفتيم تو اتاق خوابيديم بعد نشد شلوغ کنيم . سه تا مون رو تخت خوابيده بوديم ، که صبح من داشتم مي افتادم از تخت بيرون ! يکي هم پائين ! بعد روز سوم هم که رفتيم شاهين شهر و من رفتم يه کافي نت که کلي هم با کلاس تشريف داشتن و اصلا فکر نمي کردم اونجاها هم بشه همچين چيزائي پيدا کرد ! تمام مانيتوراي LCD وب کم ، خلاصه همه چي کامل بود و خود مغازه هم کلي شيک و کلي هم کامپيوتر داشتن ! خلاصه بچه ها هم رفتن تلفن کردن و بعد ظهر برگشتيم و نهار و اون مهموناشون رفتن و عصر هم رفتيم يکم بيرون گشتيم و يه کاروانسراي قديمي بود و پل خواجو و اينا و بعد هم رفتيم باغ گلها ( که خدائيش همه گلهاش معمولي بود ! به نظرم وقتي اسمش رو ميذارن باغ گلها بايد يه گلهاي خوشگل که کمياب هم باشن بذارن ) خلاصه شب هم که گفتم مهموني خونه همون هموناي روز اولي دعوت بوديم و رفتيم و فيلم آبي رو گرفته بودن که من صد سال بود مي خواستم ببينم که بالاخره ديدم و بعد هم اومديم خونه و يک و دو بود اومديم بخوابيم خوابمون نمي برد هي پچ پچ م يکرديم صاحبخونه اومد گفت بچه ها تو رو خدا بخوابيد و براي بار دوم که اومد ما ديگه خوابيديم اما ديديم اينجوري نمي شه ، يه اتاق بالا داشتن که شبيه انباري بود .آروم رفتيم بالا و يه يه ساعتي هم اونجا بوديم بعد هي صدا مي اومد اين بچه ها هم هي مي گفتن دزد مياد و کلي تخيلات بازي کردن آخرش اين صداها هم که اومد يک کمکي ترسيديم خدائيش بعد هم گفتيم بريم بخوابيم صبح بايد راه بيافتيم ! اومديم پائين و تا خوابيديم يکم بعدش مهرنوش فکر مي کرد که اگر الآن دزد بياد تو چي کار مي خواد بکنه که يهو شوهر صاحبخونه از تو حياط اومد تو ! :)) کم بود اين دختره جيغ بزنه و کلي بهش خنديديم . وقتي رفته بوده بيرون ما بالا بوديم بعد رختخابهامون رو هم درست کرده بوديم که انگار کسي خوابيده بعد اونم نفهميده بوده :)) حالا خنده دار مي شد يه دو دقيقه زود تر مي اومد تو که ما داشتيم مي اومديم پائين بعد ديگه همه با هم جيغ ميزديم احتمالا :)) خلاصه اينجوري ديگه امروز صبح هم که راه افتاديم و يه پيرمرد فجيح هم ديديم و يکم هم سوژه که هري پاتر مي خوندن :)) تو راه هم خيلي خوب بود و اصلا خسته کننده نبود . در کل سفر عالي اي بود . به همه مون خيلي خوش گذشت . ولي اصفهان خيلي شلوغ بود !! جزو سفرهاي به ياد موندني بود . حالا قرار شده بازم با هم بريم سفر ! ان شاءالله که جور شه ! ولي خودمونيم ها ! اين اولين عيدي بوده که بهم خوش گذشته . واقعا فکر کنم امسال سال خودم باشه . خدائيش هم از اولش همين طور فقط مي خنديم :)) خدا کنه تا آخرشم اينجوري عالي و عاليتر پيش بره :)





........................................................................................

Saturday, March 27, 2004

● تا اطلاع ثانوي با دوستان در اصفهان تشريف داريم !
ان شاءالله تعطيلات به همگي از جمله خودم خوش بگذره :) D:





........................................................................................

Friday, March 26, 2004

● مانولي ، جون من خودت هم ميدوني چي مي خواي ؟ کي رو مي خواي ؟ والا خودتم نميدوني !
نميدونم چرا اينجوري شدم !! نگاهها رو دور و بر خودم مي بينم ، اما احساس مي کنم اينا اوني نيستن که من مي خوام ! خدائيشو بگي خيلي بچه هاي خوبي ان ! اما ..... نميدونم ! نميدونم چرا اين جوري شدم . همه اش در ميون جمعم اما احساس مي کنم تنهام . هنوز پيداش نکردم ! هنوز نه ! هران مي گه ماشاءالله کم اشتها هم هستي آخه ! يه جورائي راست مي گه . مثلا خيلي ها پيدا مي شن که يه سري از چيزائي رو که مي خوام دارن اما يه سري ديگه اش رو ندارن ! خب اينجوري بايد بگذرم ديگه !! گاهي اوقات احساس گيجي مي کنم ! نميدونم مي خوام چي کار کنم و چي مي خوام ! نصفشم تقصير اين دوستامه که همه رفتن و من اينجوري تک افتادم که هي به اين چيزا فکر مي کنم !! :-/
امروز اکيپي با بچه ها رفته بوديم کوه . فکر کن با بيشتر بچه ها صميمي ائيم و خيلي بچه هاي گلي ان . برگشتنه يکي از بچه ها ماشين داشت و به دوستم گفت که ميرسونمتون . بعد ما خداحافظي کرديم و گفت شما هم بياين ديگه ! اول قرار بود تا يه مسيري برسونتمون . بعد هي رفت و گفت نه تا يکم جلوتر هم ميرسونمتون . هي رفت و رفت آخر بدون اينکه بهش آدرس بدم يا قبلا اومده باشه خونمون قشنگ بردمون دم خونمون !!!! کفم بريده بود . شاخامم که در اومده بود اساسي . هنوزم تو کفم ! خلاصه با دوستم پياده شديم و اونم روش نشده بود بگه وسط راه پياده مي شه ، خلاصه اومد خونمون و از اونجا رفت !! يه راه پيشنهاد کنيد اين شاخهامو يه کاريش کنم !!





........................................................................................

Saturday, March 20, 2004

● هي بچه ها . عيدتون مبارک . اميدوارم امسال براي همه پر از برکت و شادي و موفقيت باشه و به همگي حسابي خوش بگذره :)





........................................................................................

Friday, March 19, 2004

● خب امسال يعني سال هشتاد و دو هم داره تموم مي شه . خوشحالم از اينکه بالاخره داره تموم مي شه ! امسال اصلا سال خوبي برام نبود . ولي احساس مي کنم خيلي بزرگتر شدم . درسته که مي گن سختي ها آدم رو آبديده مي کنه .
مي خوام تقويم امسالم رو ورق بزنم ! ( البته فقط اتفاقات مهمي که تو تقويمم وارد شده و يادم مياد منظورم از اونا چي بوده ! ) :
مهمترينش بله برون هليا اينا اول خرداد ، نامزديشون شش تير و عروسيشون هشت مهر بود . اين روزها پر ماجراترين روزهاي سال بودن . تو اين روزا من صميميترين دوستم رو داشتم يه جورائي از دست ميدادم . دوستي که بيشتر روزهامو باهاش ميگذروندم . دوستي که روش حساب مي کردم و بهترين دوستم تو دوران زندگيم بود . اون روزا سرش شلوغ بود و اصولا وقتي براي من نداشت . ما که همه اش با هم بوديم و اين ور و اون ور ميرفتيم حالا من شده بودم و تک و تنها . حالا از اينا هم که بگذريم جرياناي ديگه اش بود . اين که يک هفته قبل از عروسي شون وقتي همه همه کاراي عروسي رو کرده بودن يهو هليا بهم زنگ زد و گفت همه چي به هم خورد . هيچوقت يادم نميره چه روزائي بود . براي همه مون وحشتناک بود . خب اونم گذشت و دوباره قرار شد با هم ازدواج کنن و قرار شد برن خارج . ديگه اون بدتر از همه بود . تنها کاري که وقتي يادش مي افتادم مي تونستم بکنم اين بود که هق هق گريه کنم . اما اونام گذشت و زندگي به حالت عاديش برگشت . هليا اينام که يه چند ماه از عروسيشون گذشت دوباره دوستيمون محکم شد . درسته که نمي تونستيم مثل قبل باشيم اما همونش هم عالي بود . مهم اينه که هنوز هم در کنارمه :) ولي اين مسائل باعث شد که قدر دوستامو بيشتر بدونم و برام اهميت واقعي شون رو پيدا کردن و فهميدم که بدون اونا چقدر زندگي برام سخته . فهميدم که دوستام اهميت زيادي رو تو زندگيم دارن .
تو همين روزا بود که فلور هم يکي ديگه از دوستاي صميمي و شيطونم هم رفت خارج . جاي خالي اون و همه شيطنتهامون که بدون اون رنگ و بوي هميشگي رو ندارن و نخواهند داشت هميشه احساس خواهد شد .
تو اين روزا بود تو مراسم هليا اينا که بعد از سالها دوباره اون رو ديدم . بعد از يه مدت تنهائي باز يکي رو که مي خواستم پيدا کردم . درسته که اين موضوع هنوز هم درست و حسابي نيست اما ميدوني که يکي هست که هر دو طرف دوست دارن با هم باشن . اما همونطور که گفتم اين غرور دو طرفه هنوز يکم وقت لازم داره تا اين رابطه شکل بگيره . نميدونم شايد هم نشد اما مهم اينه که يکي هست که ميدوني دوستش داري و مواقع تنهائيتو با يادش ميگذروني . شايد يکم احمقانه باشه اما فعلا همه چي داره خودش اين جوري پيش مياد . خدا ميدونه چي قراره بشه . ما هم به جز انتظار چاره ديگه اي نداريم :)
خب بگذريم . چهارده تير بود که با هزار بد بختي بالاخره با فلور اينا برنامه مون رو جور کرديم و رفتيم کنسرت آريان . اون روز هم يه روز فوق العاده اي بود با هوار تا ماجراهاي جور واجور و جالب .
راستي ماجراهاي عروسي و تولد ماني اينا رو هم مي تونيم جزو ماجراهاي من و اون بذاريم .
ماجراهاي اون کلاس جالب با مامان بابا و فاميلاشون هم خالي از لطف نبود مخصوصا روز جشنش يعني بيست و شش آذر که خونشون بوديم :)
بعد از اونم که هرن جون خوشگلم بعد از يکسال برگشت ايران و من رو تا حدود زيادي از تنهائي در آورد . من و اون فقط يک هفته اختلاف سن داريم . اونم من بزرگترم :) نمي تونيد تصور کنيد که چقدر اتفاقاتي که برامون مي افته شبيه به همه . هر روز هر احساسي داشته باشم زنگ بزنم اونم دقيقا همون جوريه . حتي وقتي سرمون هم درد مي کنه با هم درد مي کنه . خيلي جالبه . وقتي اون اومد ديگه خيالم راحت شد که يکي هم هست منو درک کنه و مثل خودم باشه . روابط جالبي داريم با هم . خيلي خيلي دوستش دارم . يه جورائي از دبستان با هم دوستيم و روزاي خوبي هم با هم داريم . دختر فوق العاده ائيه و واقعا مي گم :)
روزهاي پر فراز و نشيبي بودن . تجربه هاي خوبي هم شدن ولي براي به دست آوردن اين تجربه ها بهاي نسبتا سنگيني هم دادم . نميدونم شايد ارزشش رو داشته باشه !
طبق معمول هميشه هم دلهاي زيادي رو شکوندم و خيلي ها رو هم اذيت کردم . اميدوارم من رو ببخشن .
هيييييييييييييييي مانولي خانووووووووووووووووممممممممممممم
دنيا که تموم نشده ! فقط سال هشتاد و دو داره تموم مي شه . اما سال هشتاد و سه اي هم هست که داره شروع مي شه و باز هم وقت براي عذر خواهي کردن ، دوباره اذيت کردن ، تجربه کردم ، خوب بودن و هزار تا کار ديگه داريم . فقط يادت باشه وقتت داره مي گذره . کاري نکن که از زمانهاي گذشتت چيزي جز حسرت و افسوس باقي نمونه :)
همه با همممممممممممممممممم : پيش به سوي روزهاي خوب آينده :)
( راستي مي گن سال ديگه که سال ميمونه براي متولدين اين سال فوق العاده است . نوشته بود تو اين سال شما فقط مي خنديد . پوشيدن قباي گشاد کار ديگران و خنديدن کار شماست . ببينيم چي مي شه ! ) :)





........................................................................................

Wednesday, March 17, 2004

● به به اينم چهارشنبه سوري . خيلي دوستش دارم . اصلا هم دوست ندارم اين روز رو تو خونه بگذرونم . شب که داشتيم مي رفتيم بيرون کوچه مون رو هوا بود از بس اينا ترقه و نارنجک ميزدن ! خلاصه رفتيم و منم طبق معمول کلي ترقه مرقه داشتم . بچه ها بهم مي گفتن خانوم محترقه :)) اصلا تو فاميل معروف شدم :)) ديشب هم کلي به بابا و برادرم التماس کردم برن برام بخرن اول يکم ناز کردن بابا گفتن مسخره است برم چي بگم ؟ مرده نمي گه اين مرتيکه خرس گنده برا کي مي خواد ؟ :)) خلاصه از بابا که نا اميد شديم ! کلي به گوش اين برادر جان خونديم بره که آخرم رفت و خريد بعد شب ديديم بابا هم خريدن خلاصه حالي برديم :))
ديگه اينجوريا . امروز هم با بچه ها و فواميل ( جمع فاميل ) باغ جمع بوديم و کلي خوش گذشت . هميشه يه باغ هم ميرفتيم که فقط جوونا ميريختن و بزن و برقص که آقاهه باغش رو فروخته بود ، يا باغ ديگه هم بود خواستيم بريم که هي بريم نريم شد آخر نرفتيم . ديگه همينا . ان شاءالله به همه شماها هم خوش گذشته باشه . فعلا باباي :)





........................................................................................

Monday, March 15, 2004

● مي بينين تو رو خدا حالا که بهار داره تپ و تپ به زمستون ميزنه تا بياندازتش بيرون و خودش جاش بياد ، تازه داره برفاي ته مونده هايرو لباس زمستون تکونده مي شه مي ريزه پائين !
بساطيه ! پس چهارشنبه سوري چي ؟ نمي شد زودتر لباست رو مي تکوندي ؟؟





........................................................................................

Saturday, March 13, 2004

● اه ! خيلي وقته دل و دماغ هيچ کاري رو ندارم !
آقا مي خوام از اينجا برم . برم يه جاي جديد با آدماي جديد . چيه آدم هر روز يه سري قيافه تکراري ببينه !!
راستي مي خوام اين کنسرتهاي دو روزه عيد دوبي هم برم :(((( مامانم اينا :((((( خب مي خوام ديگه ! يه تخليه انرژي درست حسابي لازم دارم . دوست دارم با دوستام مجردي بريم حال دنيا رو بکنيم هاااااااااااااا. هيچ کس هم بالا سر آدم نباشه بگه اين درسته اين نه ! آخ چي مي شد ! اما چه کنم که هميشه آدم هر چي رو که مي خواد نمي تونه بدست بياره !!





........................................................................................

Friday, March 12, 2004

● آدم يه وقتائي يه کارائي مي کنه که بعدش از کارش حرصش مي گيره !! هميشه وقتي ياد اون کارام مي افتم حرصم مي گيره که اي مانولي خر اين ديگه چه کاري بود تو کردي . همه اش ضايع کن ! خيلي خري !!
بعدش براي درست کردن سه کاريم مي دونيد چي کار م يکنم ؟؟ محل سگ هم به طرف نميذارم به خودش نگيره .
فکر مي کني درست مي شه ؟؟ به نظرم بدتر گند ميزنم . نه بعضي وقتا به اون ضايع کاريا نه به اين سگ شدن ! اه اه اه . بعضي وقتا بدجوري از خودم حرصم مي گيره !
چه روزائي بود جووني ... يادش بخير . با بچه ها ميرفتيم سفر اين ور اون ور ... چند بار هم از اين ضايع ها زدم . امروز خونه يکي از اون بچه ها بوديم . رفته خارج . عکسش رو ديدم ياد گند کاريام افتادم . ولي خودمونيم ها .... اين دفعه برگرده قول ميدم به شخصه محل سگ هم بهش نذارم . من درست نمي شم . خيلي وقته که اينو ميدونم :)





........................................................................................

Thursday, March 11, 2004

● دو چيز رو واقعا دوست دارم . يکي اينکه وقتي برف مياد و رو زمين هم يه عالمه نشسته برم بيرون قدم بزنم . اينکه يه جائي که برف اومده براي اولين بار راه بري حس فوق العاده اي داره . دوست دارم ! ديگه اينکه برم کنار دريا تو ساحل رو شنا بشينم و گاهي هم شن بازي کنم . دوست دارم بشينم و موجهاي دريا رو تماشا کنم . حس خيلي خوبي بهم دست ميده !





........................................................................................

Wednesday, March 10, 2004

● سري قبل که اينترنت نا محدود گرفتم خيلي حال داد . يه سه هفته اي هم اضافه بود . ما هم خوشحال کيفي مي کرديم . به قول داداشم حال ميداد اگر يه ساله بود :)) اما دو سه روز پيش مثل اينکه فهميدن چي کار کردن قطعش کردن :)) خلاصه علي موند و حوضش :)) ديگه امروز به خودم زحمت دادم رفتم دوباره کارت خريدم ! اه ديگه از اين کارت خريدنام خسته شدم . ديگه منو مي شناسن تا ميرم مي گن کارت مي خواي ؟؟؟
ساعت يه ربع به يک شبه داداشه تازه داره کيک درست مي کنه ! ولي خدائيش کيکهاش رو دست نداره !
اين چند روزه اصلا" حس خوبي نداشتم . مثل اين مرده هاي متحرک بودم . انگار ساعتهام باهام سر لج بودن و نمي گذشتن !
اه اولين کيکش که يکم روش سوخت ! اوه اوه چه بوئي !! اوممممممممم ولي خوشمزه است !
داشتم مي گفتم ... امروز هم يه خواب ديدم . يکي از دوستهامون کف بيني مي کنه ، گفتم بيا کف دست منو ببين . يه چيزائي داره مي شه فکر کنم يه خبرائي باشه ببين ببينم درسته يا نه ! نگاه کرد گفت نه ! اين نمي شه . تو يه چند وقت ديگه ازدواج مي کني و طرفت رو هم مامان بابات انتخاب مي کنن و با عشق هم ازدواج نمي کني و ازدواج خوبي هم نيست ! ( يه همچين چيزائي ) حالا هر چي هم بهش گفتم مطمئني گفت آره همينه و سريع ديد و رفت !! نميدونم تعبيرش چي مي شه ! نميدونم از اون خوابهاي با تعبير بود يا از اين چرت و پرتيا !! چه ميدونم حالا ببينيم چي مي شه !! :-/ فقط اميدوارم حداقل اين دفعه هم از اون خواب چپ و چوله ها باشه !!
چند روز پيشم با هران بوديم . زنگ زد داشت ميرفت امتحان بده سيمين منم باهاش رفتم . گفت نيم ساعت يه ساعت بيشتر طول نم يکشه گفتم باشه ميام . رفتم ، اون رفت امتحان بده . از مرده پرسيدم امتحانشون چقدر طول مي کشه ؟ گفت تا شش ( حالا اون موقع سه بود ! ) شاخم در اومد ! گفتم اشتباه مي :نه ! يه نيم ساعت بعد داشت م ياومد بالا پرسيدم اقا مطمئنيد شش تموم مي شه ؟ گفت نه ! چون شش و ده دقيقه تموم مي شه !! از يه طرف خندم گرفته بود از يه طرف هم گفتم بي خيال بابا من سه ساعت اينجا بشينم ؟؟؟؟؟؟ خلاصه يکم کتاب داستان فرانسه برده بودم خوندم ! ( اولين بارم بود که کتاب داستان فرانسه مي خوندم ! اولاش يکم يه جوري بود اما بعد راه افتادم . البته از اين داستان ساده ها بود ولي به روي خودتون نياريد !! ) خلاصه يه يه ساعتي گذشت ديگه حوصله ام اساسي سر رفت ! بعد يه سري از اين خانوما اومدن بچه هاشون رو سيمين گذاشتن سر کلاس و اومدن همونجائي که من بودم نشستن . خوب بود ! همه اش با هم حرف ميزدن منم نشستم گوش کردم ! همه شون حرف ميزدن جز من ! يهو يکيشون پرسيد خانوم شما هم بچه تون رو گذاشتيد اينجا کلاس ؟؟ يا مجرديد ؟؟ گفتم نه مجردم ! همچين انگار يه فتحي کرده باشه گفت ديديد گفتم ازدواج نکرده ؟؟ ( انگار شاهکار زده خب تابلو ا ديگه ! من اصولا قيافه ام از سنم کمتر نشون ميده . بعد تازه فکر کرده شاهکار زده ! اخه من وقتي بچه بودم هميشه همه فکر مي کردن از سنم بزرگترم حالا هم که بزرگتر شدم بر عکسه ! آخه اين از خصووصيات دي ماهي هاست ! ) خب همينا بود ديگه فکر کنم ! خلاصه گذشت و هران هم اومد و رفتيم يکم گشتيديم و شام خورديم و بعدشم که داشتيم ميرفتيم خونه زنگ زديم به بابا اينا گفتم و شب هم خونه هران اينا موندم . خيلي روز پر ماجرائي بود . تو راه يکي زنگ زد ازش خواستگاري کرد منم اين ور بهش خط ميدادم چي کار کن :)) خنده دار بود ! حالا اونا بماند بعد تعريف مي کنم جالبه که اون دو روز چه برنامه هائي داشتيم . فعلا" تا بعد :)





........................................................................................

Thursday, March 04, 2004

● تا حالا شده يه احساسي بهتون دست بده که نتونيد تعريفش کنيد ؟
الآن اينجوري شدم . حتي خودمم نميدونم چي مي خوام ! يعني چم شده ؟
راستي انريکو رو هم خيلي دوست دارم . با شنيدن آهنگهاش احساس خوبي بهم دست ميده . اما وقتي اينو به يکي گفتم گفت اه مانولي جواد شدي ! اعتراف کن !! منم گفتم مي دوني چيه ؟ من از اول هم جواد بودم . خوبه ؟ بعد اونم گفت خب چرا حالا ميزني ؟ منم الآن مي گم اه مانولي بازم افتادي به چرت و پرت گوئي ! گفتم که نميدونم چم شده !






Song : I'm Not A Girl, Not Yet A Women
Artist : Britney Spears


I used to think I had the answers to everything
But now I know
That life doesn't always go my way
Feels like I'm caught in the middle
That's when I realize

CHORUS

I'm not a girl, not yet a woman
All I need is time, a moment that is mine
While I'm in between
I'm not a girl

There is no need to protect me
It's time that I
Learn to face up to this on my own
I've seen so much more than you know now
So don't tell me to shut my eyes

CHORUS - repeat

But if you look at me closely
You will see it in my eyes
This girl will always find her way

CHORUS

(I'm not a girl) I'm not a girl, don't tell me what to believe
(Not yet a woman) I'm just trying to find the woman in me, yeah
(All I need is time) Oh, all I need is time
(A moment that is mine) That's mine
While I'm in between
I'm not a girl, not yet a woman, no no
All I need is time, a moment that is mine
While I'm in between
I'm not a girl, ooh
Not yet a woman





........................................................................................

Wednesday, March 03, 2004

● يادم باشه ديگه اگر سرم هم رفت با مامانم يک کلاس نرم !
يه کلاس ميريم من و مامان برادرم . کلاسشم کله سحره مثل قرص خواب هم مي مونه . خلاصه فراري ايم اساسي تنها مامانن که از اين کلاس خوششون مياد چون اونم يه سري از دوستهاشون هستن . در نتيجه بايد هميشه بريم حرف هم نباشه ! حالا بگذريم که اصلا هم سن و سال ما نيستن . خلاصه بد بختي اي داريم اساسي . هفته پيش مامان شبش يادشون نبود و خوشحال رفتيم خوابيديم که آخ جون يادشون نيست و فردا نميريم . از شانس ما نصفه شب حدود يک بود اومدن گفتن راستي فردا کلاس داريم شب زود بخوابيد و ما هم حسابي ضايع شديم . ديشب هم همينجور . اما ديگه خوشحال نبوديم گفتيم يادشون مياد ديگه . اما صبح بيدار شديم ديديم صبح تازه يادشون افتاده که دير شده بود . خلاصه مرديم از خوشي و تا لنگ ظهر هم خوابيد ه بوديم . فقط بايد کلي غر مي شنيديم که چرا شما يادم نيانداختيد . ولي به نرفتنش مي ارزيد P: تا شب هم هر وقت من و برادرم به هم نگاه مي کرديم يه لبخند پيروزي ميزديم به هم :)))





........................................................................................

Sunday, February 29, 2004

● ديگه مثل قديما نيستي . تنها چيزي که هنوز هم حفظش کردي اينه که فقط عقايد خودت برات مهمه و عقايد ديگران رو بد جوري به باد تمسخر مي گيري . هيچ وقت نتونستم با اين اخلاقت کنار بيام . هيچوقت ! حتي اون زمانائي که خيلي دوستت داشتم ! خيلي سرد شدي خيلي . از سرديت سردم مي شه . اين يکي دو ساله بد جوري بينمون فاصله انداخته . گاهي وقتا دلم براي اوني که بودي تنگ مي شه ، اما چه فايده ! اون که رفته ديگه هيچ وقت نمياد ......
گاهي وقتا احساس مي کنم حتي ديگه حرفي هم براي زدن نداريم . يه سلام و احوالپرسي و بعدشم هر دومون کم مياريم . شايد هم هر دو از غرورمونه که مي خواد اون يکي شروع کنه ، مثل هميشه !





● پدر جان خيلي وقته دوره زمونه عوض شده ، الآن بچه ها تعيين مي کنن چه برنامه هائي براي مادر پدر ها مناسبه بشينن ببينن !





● چرا ملت فکر مي کنن خيلي زرنگن و بقيه خرن و راحت مي شه سرشون رو شيره ماليد ؟
پدر جان ما خودمون خر رو رنگ مي کنيم جاي بلبل مي فروشيمممممممممم .... بابا ما خودمون يه پا نقاشيم ما رو ديگه رنگ نکنننننننننننننننن .....................





........................................................................................

Thursday, February 26, 2004

● امروز دوستا خونه هليا اينا جمع شده بوديم . شوهرش وقتي مي رفته گفته بوده من ميدونم امروز از بس غيبت مي کنيد ديوارا ترک مي خوره . سقف که ترک خورد اگر بيشتر مي مونديم حتما ديوارا رو هم يه کاريش مي کرديم .
يه دلي از عزا در آورديم . به اندازه يه سال غيبت کرديم . خودمونيم غيبت کردن هم عالمي داره . اطلاعاتمون در مورد تمام افراد دور و بري به حد قابل توجهي بالا رفت P:
تازه از همه اينا هم بگذريم چند تا اصطلاح هم ياد گرفتم : خب باشه ! ، نکن اين کارا رااااا ........... :))
تازه کلي هم عکس ديديم که قرار شد هليا جونم اونائي که مهمه رو بياره برام اسکن کنم . فقط آيدا گفت حواست باشه ديگه اينا رو نمي توني بذاري بالاي تختت :))





........................................................................................

Wednesday, February 25, 2004

● تنها مزيت دختر بودن تو اين مملکت اسلامي ميدونيد چيه ؟
اينکه وقتي يه جائي ميري مسؤولاش پسرن کارت مثل برق راه مي افته ، حالا اگر در اين حال پسر باشي اصولا خودت رو به در و ديوارم بزني کسي نمي بينتت ! و فقط و فقط تنها مزیتش همینه و بس !





........................................................................................

Monday, February 23, 2004

● حافظ مي گه :

حالي خيال وصلت خوش ميدهد فريبم
تا خود چه نقش بازد اين صورت خيالي





........................................................................................

Sunday, February 22, 2004

● هر وقت احساس کردي تو يه رابطه همه چي رو تو بايد شروع کني ، تو بايد حرف رو شروع کني و طرفت بيشتر جوابت رو ميده تا حرفي رو شروع کنه ، تو فقط زنگ مي زني و همه کاري رو تو مي کني بدون که عشقت يه طرفه است ممکنه طرف فقط ازت بدش نياد و رابطه تون تا يه مدت بيشتر کش پيدا کنه اما اگر يه مدت طولاني به همين وضع پيش رفت احتمالا هيچ وقت فراتر هم نخواهد رفت !





........................................................................................

Saturday, February 21, 2004

● چقدر آدم بايد بد بخت بشه که براي اينکه ملت کشورش تحت تاثير حرفهاي بقيه کشورها قرار نگيرن اينترنتها رو قطع کنه و اينهمه نويز که براي سلامتي انقدر مضره بفرسته که ماهواره ها رو از کار بياندازه ! سلامتي ملت چه اهميتي داره ؟ بذار چند روز بيشتر حکومت کنيم . فکر مي کنن ملت انقدر خرن و خودشون شعور ندارن که بفهمن خيرشون در چي هست و در چي نيست ! گر چه که در هر زماني از اين آدما هم کم پيدا نمي شن !
فکر مي کنين براي چي شوراي نگهبان اجازه نداده شمارش آراء کامپيوتري باشه ؟ مسلما براي اين نيست که کامپيوتر به اندازه کافي ندارن يا اينکه اپراتور کافي ندارن ! ببينيم با اين کاراشون مي خوان به کجا برسن !





● آخر ادعا ها ................. بابا سيستماتيکها ! وقتي اطلاع ميديد که نه روز برنامه نذار برات کلاس گذاشتيم آدم اصولا الاف نيست کلي برنامه داره ! برنامه هاي اين نه روزش رو به هم ميزنه که چيييييييييييييييييي؟ کلاس دارم ! بعد کلي ساعت شش با هزار تا فحش و بد و بيراه پا مي شي ميري با آژانس اون ور دنيا که چييييييي ؟ بازم بلد نيستط اونجاها رو ! بعد که ميرسي با چي مواجه مي شي ؟؟!!!!! اِ ؟ کلاستون که هفته پيش بوده ! چرا به شما اطلاع ندادن ؟ ( فکر کنم بتونيد قيافه منو در اون حالت مجسم کنيد ! آخر عصباني قرمز شده و دود از گوشها بيرون زده ! ) از بس حرص خوردم و چرت و پرت گفتم سرم درد گرفت ! يک حالي من از اينا بگيرم ......... يک حالي من از اينا بگيرم ............





........................................................................................

Friday, February 20, 2004

● تصور کن از جلوت رد مي شه و نمي توني برگردي نگاهش کني !
تصور کن جاتو عوض مي کني يا بهتر بگم عوض مي کنن و اين دفعه که در مي شه ديگه پشتت بهشه پس بازم نمي توني ببينيش !
تصور کن اون تو اتاقش نشسته و نمي تونه بياد تو رو ببينه !
تصور کن تو تو هال خونشون نشستي و نمي توني بري ببينيش !
حداقل اون مي تونست صداي منو بشنوه ولي من چي ؟
دوست داشتم براي چند دقيقه هم که شده نامرئي مي شدم و مي رفتم تو اتاقش . کنارش مي شستم و نگاهش مي کردم ، احساسش مي کردم ! مي دونم که تو چند دقيقه سير نمي شم ولي حداقل بهتر از اين بود که اون اونجا منم اينجا !
تا حالا دو ماه شد ! نميدونم بالاخره کي قراره اين انتظار تموم بشه ! دلم براش تنگ شده ! خيلي .... خيلي .....

پاورقي : يکي منو بشناسه مي گه امکان نداره اينا رو مانولي گفته باشه ! ولي حتي مانولي هم گاهي خر مي شه !! P:





● خدايا ..... خدايا ..... خدايا ...... ( با هزاران حرف نگفته که خودش منظورم رو مي فهمه ! )





........................................................................................

Thursday, February 19, 2004

● مي گم ها اين انتخابات مجلس هم جالبه ها . البته کلا" انتخابات در ميهن اسلامي ما جالبه !
شوراي نگهبان که اعضاء اش هم معلومه از کجا ميان افراد رو انتخاب مي کنن ، بعد يه سري تبليغ مسخره که فقط آدما رو از تو اراجيفي که تو کاغذهاي تبليغاتي از خودشون مي نويسن مي توني بشناسي ، بعد از بين همونائي که گفتم شوراي نگهبان انتخاب کرده تو بايد چند نفر رو انتخاب کني که چييييييييي ؟ مي شه همون کسايي که شوراي نگهبان انتخاب کرده ، بعد هم همه جا جار زده مي شه انتخابات مردمي !!!!
بابا عجب کشور مردمي اي داريم ما . ملت هوشيار در تمام لحظات در صحنه هستن و آينده خودشون و کشورشون رو مي سازن ! بلههههههههههههه ما تو دهن اين آمريکا و اسرائيل ميزنيم !!





● بابا ديگه Blogrolling هم به ما گير مي ده ! عجب گيري کرديم ها !! هيچوقت موقع درستي رو که آپديت مي کنم نشون نميده در نتيجه هميشه ته جداول به چشم مي خوريم !
هي ! اين يکي هم اشکال نداره !





........................................................................................

Tuesday, February 17, 2004

● بالاخره اين امتحاناي کذائي تموم شد و ما هم مي تونيم يه نفس راحت بکشيم . باورتون نمي شه ديروز عصر که امتحانم رو دادم تا قبلش احساس خيلي بدي داشتم اما به محضي که تموم شد احساس کردم تمام ناراحتي ها و استرس ها و فشارهاي روم از بين رفت . خونه استادمون که ازمون امتحان شفاهي مي گرفت تو شريعتي بود . از اونجا تا ميدون محسني رو پياده اومديم . هوا خيلي سرد بود . منجمد شده بوديم ، با اين حال مي خواستيم بازم پياده بريم اما چند تا از بچه ها عجله داشتن . يه احساس بي خيالي مفرط بهم دست داده بود ، يه احساس سبکي خاصي ، حتي حاظر بودم تا اون ور دنيا هم پياده برم . اين معلم فرانسه مونم يکم قاطي داره جون خودم . تو طول يک ترمش من فقط سه چهار جلسه رفتم چون بقيه اش به کلاسهام برخورد مي کرد بعد گفته بود بايد پول ماه بعد هم بده اگر نمي خواد بياد ! کلي حرص خوردم ازش گفتم چشه ! حالا که رفتم گفت من عذاب وجدان گرفتم تو مي توني يک ترم رو مجاني بياي !!!! خب بابا من اگر مي خواستم بيام که مي اومدم ديگه ! کلاسش جان خودم هيچ استفاده اي نداره . فقط سه ساعت مي کوبي ميري آخرش هم هيچي ! خلاصه بد جوري گير داده . گفت اگر نياي نمره فرانسه ات رو کم ميدم ! بد بختيه ها ! خب نمي خواستي پولم نمي گيرفتي عذاب وجدان نگيري !! فوقش تا وقتي نمره هامو رد کنه ميرم بعدش نميرم ! اون موقع مي خواد چي کار کنه مثلا" ؟
حالا اين رو ولش کن ! بعدش با هليا اومديم خونه و شويش اومد دنبالش و کلي دور دنيا رو گشتيم و شويش رفت پيش دوستش و ما هم تو ماشين . ديروز ياد تمام دوران دانشگاهيمون و کلاسهامون رو کرديم . تمام اتفاقاتي که افتاده بود ، تمام استادهائي رو که اذيت کرده بوديم . يه استاد داريم استاد Linguistics مونه ( زبانشناسي ) بعد اين از اونائيه که آخر کل کله ، بچه هاي ما هم که خدائيش آخرشن . پدر همديگه رو در آورديم :)) تو چائي اين چند بار فلفل ريختم بعد جالبيش اينه که هميشه هم همون چائي رو بر ميداره . يه روز به يکي از دوستاش که پسر عموي يکي از بچه هاي کلاس ماست گفت بود ميدوني يکي از راههاي جديد استاد اذيت کردن چيه ؟ اينکه تو چائي استادشون فلفل ميريزن :)))) مي گفته نميدونم چرا اين بچه ها اين قدر از من بدشون مياد ! خدائيش بدمون نمياد ها ولي هميشه امتحانهاشو عقده اي وار مي گيره . اين ترم بدترين امتحان مال درس اين بود . سر امتحان فقط کم بود يه قل دو قل بازي کنيم ! يه بار قبلا" باهاش يه درس ديگه داشتيم بعد قسمت امتحان لغتهاشو برداشته بود شصت تا سؤال داده بود ، خود سؤالهاش کلي لغت داشت بعد گزينه هاشم چهار تا لغت شبيه به هم از لحاظ معنائي بودن و حالا بايد بين اينا درسته رو انتخاب مي کردي ! خدائيش من براي اون درس هيچي نرسيه بودم درس بخونم اما يه ديکشنري نوشته بودم برده بودم P: اما انقدر زياد بود ديدم اصلا" حسش نيست اونهمه رو از توش بگردم پيدا کنم اونم با اون بد بختي که ممتحنه نبينه ! آخرش بي خيال شدم ده بيست سي چهلي زدم ! خلاصه همچين کسيه ! نمي فهمه امتحان پايان ترم با کنکورو اين مسائل فرق داره فقط مي خواد حال بگيره پس حقشه که حالش گرفته بشه ! اين قضيه فلفله هم که لو رفته يه فکر ديگه اي به حالش مي کنيم . يکي از استادهاي ديگه مون که باهاش کانادا هم اتاقي بوده تعريف مي کرد همسايه هاي کانادائيشون از غذاهاي ايراني خوششون اومده بوده اينو دعوتش کرده بودن بهش برنج با قاشق مرباخوري دادن :))) حالا حاضرم جان خودم يه بار به همه شام بدم براين اينم قاشق چاي خوري ميذاريم ايندفعه :)) بچه ها مي گفتن کفگير هم خوبه :)) خلاصه اين ترم هم يک فکر توپ بايد براش بکنيم ! اين جوري نمي شه !!





........................................................................................

Saturday, February 14, 2004

● هه ! همه جا زدن و علي موند و حوضش !
مانولي جون غصه نخور تنهائي هم عالمي داره !
امروز همه کسائي رو که دوست داشتم ببينم نديدم ! يعني هيچکدومشون رو نديدم ! فقط اون پسره مغرور رو تو خيابون ديدم ! ( فکر کنم همه همين لقب رو به خودم هم ميدن اما حالا ! ) داشتم ميرفتم خونه ! موهامو کوتاه کرده بودم و ميرفتم خونه ، ديدم خوشحال داره مياد ! مي خواستم به روي خودم نيارم و رد شم ، اما ديدم عين وزغ داره نگام مي کنه و لبخند ميزنه ! منم برگشتم نگاهش کردم و گفتم سلام و بدون اينکه منتظر جواب باشم از بغلش رد شدم ! حتي نميدونم جوابم رو هم داد يا نه ، اما مهم نيست ، اگر سلام نمي کردم بعد يه جا مي شست مي گفت اين مانولي خانوم چرا اينقدر خودش رو مي گيره !! البته اونطوري که من بهش سلام کردم نمي کردم بهتر بود P: عين اينائي که مجبورشون کردن ! هيچوقت نتونستم درکش کنم ! بالاخره چي مي خواد ؟ چرا اينجوريه !!! اه بي خيال ! به من چه ! منم که تحويلش نمي گيرم اين به اون در ! حالا انگار چقدر مهمه که من تحويلش بگيرم يا نه ! اه بسه ديگه مانولي انقدر چرت و پرت نگو ! حوصله ام سر رفته ! احتمالا الآن همه بيرون دارن خوش ميگذرونن و منم اينجا !! بي خيال ..............





........................................................................................

Friday, February 13, 2004

● براي ولنتاين دي خود چه انديشيده ائيد ؟
ما که قراره اکيپي با دوستاي فيميلمون تشريف ببريم بيرون مسخره بازي بخنديم !!
( مثل اينکه معني اين روز رو به خوبي درک نکرديم نه ؟ ) اکشال نداره ولي خوش ميگذره . فکر کنم روز خنده باشه :)))





........................................................................................

Wednesday, February 11, 2004

● وقتي بعد از چند روز امتحان پشت سر هم شيره ات حسابي کشيده شده و رمق نداري تنها چيزي که حسابي مي چسبه خوابيدن ! اما انقدر خسته ام که سرم درد گرفته و خوابم نمي بره !





........................................................................................

Thursday, February 05, 2004

● آي که چقدر از اين آدماي سيريش بدم مياد ! تو رو خدا کسي راه مقابله باهاشون رو بلده بهم بگه ! رو که نيست هر کاري مي کنم بد تر مي شه ! اه اه اه !!!





........................................................................................

Tuesday, February 03, 2004

● اين چند وقته يه حسي دارم . همون حسه که Nothing can satisfy me ! حتي تو بهترين خوشي ها هم که باشم حس مي کنم خيلي بهم خوش نمي گذره . انگار همه چي معناي واقعي شو از دست داده . حتي وقتي بچه ها مي گن بريم بيرون خوش بگذرونيم انگار اصلا" حسش نيست ! نميدونم چرا اينجوري شدم !




........................................................................................

Monday, February 02, 2004

● بچه جونم ، دلم برات تنگ شده . امروز که تقويمم رو نگاه مي کردم ديدم يک ماه و نيمه که نديدمت . اما وقتي نگاه کردم تعجب کردم . چون فکر مي کردم خيلي بيشتر از اين حرفها باشه . تنها مونسم عکسته که بالاي تختمه . هر روز نگات مي کنم ، باهات حرف ميزنم . آهنگت رو ميذارم و گوش مي کنم . اون آهنگه شادمهر رو که مي گه : دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه .... هر وقت يادت مي کنم اينو ميذارم . شمعم رو هم که به يادت روشن مي کنم داره تموم مي شه ، اين دوميشه . مامان وقتي مي بينه اين روشنه غر ميزنه ، مي گه اين قرتي بازيا چيه در مياري ، تمام ميز بالاش دوده گرفته . اما بايد کنار عکس تو باشه تا مزه داشته باشه . کاش مي تونستي بفهمي تو دلم چي مي گذره . اما نمي تونم بهت بگم . تو رو هم حست مي کنم . نگاه هات رو هم مي بينم اما کاري نمي تونم بکنم. تو اول بايد خودت با خودت کنار بياي ! تصميمت رو بگيري ! مصمم شي و قدم جلو بذاري ! خوب فکراتو بکن ، منتظرم . حافظ هم خسته شد بيچاره از بس درباره تو ازش سؤال کردم . حق داره . حداقل شانس آورده اعتقاد دارم در روز بيش از يک بار نمي شه نيت کرد و فال گرفت وگر نه از صبح تا شب دست به دامنش بودم . ما که خيلي دير به دير همديگه رو مي بينيم . دلم برات تنگ شده . نميدونم آخر سر کي قراره غرورش رو زير پا بذاره ! ميدونم که تو اين کارا غرور مسخره است ، اما منم ديگه ! ميدونم که تو هم مثل خودمي . هنوز خاطرات اون روزهائي که که براي کلاس مي اومديم خونه شما رو يادمه . خيلي وقت بود که فراموشش کرده بودم ، اما بعد از اون همه وقت که ديدمت همه اش برام تداعي شد ! فکر کنم چهار پنج سالي مي شد ! خيلي فرق کرده بودي . يه جورائي بزرگ شده بودي . زمان هم خيلي بينمون فاصله انداخته . ولي فکر کنم يه جرقه کافي باشه . همون استارت اول هم هست که مشکله . نميدونم چي پيش مياد . تنها کاري که مي شه کرد انتظاره . ولي انتظار خيلي سخته . هميشه ازش متنفر بودم . اما کار ديگه اي هم نمي تونم بکنم ! پس بازم منتظر مي مونم .............





........................................................................................

Sunday, February 01, 2004

● چرا دوران جووني ها بايد اينطوري بگذرن ؟ چرا هر جا ميريم همه ناله مي کنن ؟ هيچ کس راضي نيست ! هيچ کس ! مشکل از کجاست ؟ تو اين سن که بايد اوج دوران خوشي مون باشه گند زده شده رفته ، اعصابها داغون ، همه بي رمق ، همه افسرده ! اينم شد وضع ؟ هميشه فکر مي کردم کاش اين روزا زود بگذره و همه چي معلوم بشه که آخرش چي کاره ائيم ! اما چند روز پيش تو وبلاگ بارانه خوندم که دوستش گفته بود مگه ما در کل چند روز زنده ائيم که بخوايم همين چند روز هم زود بگذره ، اولش حرفش به نظرم جالب اومد ، اما آخه با اين اوضاع .... تنها راه اينه که سخت نگيريم و از زندگيمون لذت ببريم ... نميدونم ، بايد در موردش فکر کرد !





........................................................................................

Friday, January 30, 2004

● من از وقتي که خودم رو يادم مياد فکر مي کردم خيلي بزرگم و همه چي رو مي فهمم . اما هر سال که مي گذره مي فهمم که چقدر قبلا" کوچيک بودم . هميشه هر وقت هر کي بهم مي گفت کوچيکي حرصم مي گرفت . اما حالا مي فهمم حق داشتن ! ميدوني فکر مي کنم اون موقع هم خيلي چيزا رو مي فهميدم ، ولي تجربه ام کم بود ، اما اينکه مي گن بچه است هيچي نمي فهمه ، من از وقتي يادم مياد قشنگ همه چي رو مي فهميدم ! مي فهمين که منظورم چيه ؟ همون !





........................................................................................

Wednesday, January 28, 2004

● ديروز همه اش يادش بودم .
نميدونم از کجا شروع کنم.
سالها پيش يه دختري بود و يه پسري . پسره خيلي پاک و مهربون و معصوم بود . دختره مغرور بود و سرش تو کار خودش بود . چشمهاي مهربون پسر رو نميديد . توجه هاش ، مهربونيهاش . اصلا" فکرش رو هم نمي کرد که پسرک واقعا" دوستش داشته باشه . اون موقعها کوچيک بود و اصلا" نميدونست عشق و دوست داشتن يعني چي ! فکر مي کرد براي اين چيزا خيلي کوچيکه ف چون واقعا هم کوچيک بود . تو مسافرتها ، پيک نيکهت ، مهمونيها اين ور و اون ور پسرک دور و برش مي چرخيد . هي نسبت بهش توجه نشون ميداد ، شوخي م يکرد ، باهاش بازي مي کرد ، سر به سرش ميگذاشت اما دخترک منظور اون رو نمي فهميد . از بودن در کنارش لذت مي برد اما نمي فهميد عشق يعني چي ! دخترک پسر رو دوست داشت و فکر مي :رد دو تا دوست خوبن اما به بيشتر از اون فکر نکرده بود . بهتر بگم اصلا" تو باغ نبود .
يه روزي دخترک با دو تا از مهمونهاشون که يک دختر و پسري بودن به يه مهموني ميرن که پسرک هم اونجا بود . دخترک با مهموناش شوخي مي کردن و با اهم خوش بودن . اصلا" نگاههاي نگران پسرک رو نديد . اصلا" فکر نمي کرد همچين چيزي وجود داشته باشه . وقتي داشتن ميرفتن پسرک از دخترک قصه ما پرسيد خانومي با اين پسر مهمونتون چه نسبتي دارين ؟ دخترک بي خبر از همه جا شيطونيش گل کرده بود و گفت : " دوستمه ! " . يهو دنياي پسرک ريخت پائين . دخترک براي اولين بار اين رو تو چشمهاي پسر ديد . به خودش اومد . ديد چه گندي زده . اومد توضيح داد که چه نسبتي دارن اما دير شده بود . دل پسرک شکسته بود . اون روز ديگه نگاهش نکرد . اون روز بود که دخترک همه جريان رو فهميد . جريان همه اون نگاهها ، شوخي ها ، بازيها و توجه ها . تمام راه رو نگران و ناراحت بود که دل پسرک رو ناخواسته شکونده بود . با خودش فکر مي کرد دفعه بعد که ببينمش از دلش در ميارم .
اما خيلي دير شده بود . چند روز بعد با صداي گريه مامانش پشت تلفن بيدار شد . پسرک قصه ما رفته بود . اون پسر مهربون کوله بارش رو از اين دنيا بسته بود و رفته بود . دخترک حتي وقت خداحافظي هم پيدا نکرده بود چه برسه به دلجوئي !
تو مراسم تشيحيع جنازه اون همه بودن . يه جمعطت خيلي بزرگ . همه براي خداحافظي از اون جوون پاک و معصوم اومده بودن .
جريان اين بوده که پسرک موقع رانندگي به يه بچه اي ميزنه . به خاطر همين هم تو بازداشتگاه مي اندازنش . از شدت ناراحتي مننژيتي که تو سربازي بهش مبتلا شده بوده عود مي :نه و باعث مرگش مي شه . اون موقع حتي دخترک هم در کنارش نبوده تا تسلي خاطرش بشه .
از اون به بعد تنها کاري که از دست دخترک بر مي اومد اين بود که سر خاکش بره و براش دعا کنه و ازش بخواد که ببخشتش .

سعي کنيد هيچ وقت دلي رو نشکونيد . شايد ديگه وقت عذر خواهي پيدا نکنيد . اون وقته که تا آخر عمرتون نمي تونيد خودتون رو ببخشيد .
از اون به بعد هر وقت ياد اون روزا مي افتم گريه ام مي گيره . چرا اون روز اون حرف رو زدم ؟ آخه چرا ؟ هيچ وقت قيافه ناراحتش رو يادم نميره که حتي ازم خداحافظي هم نکرد و رفت . شکستن دلش رو ديدم . خيلي بدم خيلي ! از اون به بعد سعي کردم دلي رو نشکونم . حتي به شوخي !
خدايا آيا اون منو م يبخشه ؟
پسرک دوست داشتني و عزيزم منو ببخش . هميشه به يادت مي مونم و دوستت خواهم داشت . ولي حيف که دير فهميدم ماجرا از چه قرار بوده . حيف که دير معني نگاهها و توجه هاتو فهميدم . خيلي ديؤ .... خيلي دير .....

به حافظ تفعل زدم شاهدش اين اومد :

دوش در حلقه ما قصه گيسوي تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون م يگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروي تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پيامي ميداد
ورنه در کس نرسيديم که از کوي تو بود
عالم از شور و شر عشق جز هيچ نداشت
فتنه انگيز جهان غمزه جادوي تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوي تو بود
بگشا بند قبا تا بگشايد دل من
که گشادي که مرا بود ز پهلوي تو بود
به وفاي تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان مي شد و در آرزوي روي تو بود





........................................................................................

Tuesday, January 27, 2004

● نگاه هاش تنها چيزيه که نمي تونم ازش فرار کنم .





● دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه
دوباره اين دل ديوونه واست دلتنگه
وقت از تو خوندنه ستاره ترانه هام
اسم تو براي من قشنگترين آهنگه





........................................................................................

Monday, January 26, 2004

● بالاخره چيزي که نبايد مي شد شد !
حقت بود خانومي ! خيلي به خودت غره شده بودي . فکر مي کردي رانندگيت توپه و هيچ اتفاقي قرار نيست برات بيافته !
بابا حق داشت . مي گفت اميدوارم هيچ وقت همچين اتفاقي برات نيفته اما اگر يه تصادف کني تازه مي فهمي !
تازه خوبه تصادف نکردم . بغل ماشينه پارک کرده بودم . اومدم دنده عقب بگيرم چسبيدم بهش . يهو يکي داد و بيداد که خانوم زدي چي کار کرديييييييييييييييييييييييييييييييي !!!!!!!!!! که همه جمع شدن و ........
حالا اگر واقعا" تو يه جائي بودم که با سرعت مي رفتم و ميزدم به يه ماشيني و هر دو داغون مي شديم چي ؟؟
تلنگره لازم بود . تازگيا که خيلي خرکي رانندگي مي کردم . اگر همينجوريا پيش مي رفتم معلوم نبود چي مي خواد بشه !
اصلا" حالم خوب نيست .
ديدين يه موقعهائي آدم اعصابش بد جوري ميريزه به هم ؟ بعد فقط گريه است که آرومش مي کنه ؟ اما من از گريه خوشم نمياد . کاش مي شد به مامانم مي گفتم بعد ميرفتم تو بغلش تا آروم شم :(
ولي نمي شه ، اين خاطره بايد همينجا و همين لحظه خاک بشه و فراموش بشه !





● هر چي مي گذره آدم تجربياتش بيشتر مي شه و دليل خيلي چيزهائي رو که قبلا" نمي فهميده رو مي فهمه . اما يکم دير مي شه . کاش آدم انقدر کله شق نبود تا در اين موارد هم مي تونست نصايح و تجربيات ديگران رو استفاده کنه . نميدونم چرا ولي عادت کردم همه چي رو خودم تجربه کنم تا آدم شم !





● من اومدم اينجا . با يه اسم ديگه و نام و نشون ديگه . خسته شدم از بس از دست اين دوست و آشنا ها فرار کردم و جامو عوض کردم تا بتونم راحت اونچه تو دلمه رو بنويسم . وبلاگ من مکان خصوصيه منه که دوست دارم هر چي مي خوام رو بدون هيچ نوع سانسوري بنويسم . همه اونچه اي رو که احساس مي کنم . دفعات قبل فقط آدرسم رو عوض م يکردم و دوباره پيدا مي شدم اما اين دفعه همه چي عوض شده .
تمپلت قبليمو خيلي دوست داشتم . اما چون اونم تابلو بود و دوستاي ما هم فضول مجبور شدم عوضش کنم !
متاسفانه ديگه نمي تونم اينجا لينک به وبلاگهاي قبليم بدم تا بتونيد از قبل تر مطالبم رو بخونيد . حالش رو هم ندارم که کلي مثل اونائي که تازه يه جائي رو باز مي کنن توضيح و تفصيل ميدن اين کارا رو بکنم .
فقط چند تا چيز مي گم و بقيه پستهامو از اين به بعد اينجا مي کنم .
من بيست و سه سالمه و دانشجوي زبانم . فکر کنم همين کافي باشه .





........................................................................................