Wednesday, March 31, 2004

● من بالاخره برگشتم . جاتون خيلي خالي بود سفر عالي اي بود . با يکي از فاميلامون که بيشتر دوستمه و دوستاش چهار تائي رفته بوديم خونه خواهر همون دوستم . البته نسبتمون خيلي هم دور نيست . همون اميلياي خودمون رو مي گم . خلاصه چهارتائي رفتيم . حالا يک شمه اي ازشون بگم : من : که خب معرف حضورتون هستم و ميدونيد اگر با بچه ها جور بشم کلي شيطوني مي کنم . اميليا هم که اصولا وقتي با ما ها مي افته شره ، مهرنوش دوستش که اونم آخرشه ، هميشه وقتي با اميل و اون جائي ميرفتيم ما بيشتر با هم جور مي شديم + فريما يکي ديگه از دوستاشون . اين فريم از اون دخترا بود که خيلي شر نيستن و خانومانه رفتار مي کنن ، ولي خب بيچاره با ما ها که افتاده بود اونم شر شده بود . خلاصه اولش که راه افتاديم شانسمون تو اتوبوسمون همه جوون بودن ، در نتيجه از نظر ضبط و شلوغ کردن مشکلي نداشتيم ! تازه کلي پشت سريهامون هم بهمون خوراکي موراکي دادن و تازه مي خواستن ببرنمون تو اصفهان بگردونمون که گفتيم روشون زياد مي شه P: تو اتوبوس که هر چي بازي بلد بوديم کرديم و کلي خنديديم ، از گل يا پوچ گرفته تا ورق بازي ! بعد وسط راه راننده نگه داشت کلي افغاني سوار کرد اين جوانان غيور پشت سريمون خنديدن که ديگه نمي تونيد بازي کنيد هاهاها! اما ضايع شدن چون اونا که با ما کاري نداشتن فقط حال خودشون گرفته شد ! چون دور و اطراف اونا نشسته بودن و اصولا هم يه بوهايي به مشامشون ميرسيد که شاکي شده بودن ، اون وقت بود که ما به اونا خنديديم :)) وقتي بين راه براي ناهار وايستاده بوديم يکي شون اومده بود بهمون مي گفت تو رو خدا اگر عطر ممطر داريد تو اتوبوس به خودتون بزنيد که ما داريم از بوي اينا خفه مي شيم ! که همين آقا هم آخرش رفت جلو نشست پيش راننده :)))
مي گم من اگه بخوام اين جوري توضيحات بدم که تا فردا طول مي کشه !
پس يکم خلاصه اش مي کنم ! خلاصه وقتي رسيديم با کلي استقبال رفتيم خونشون و چون صاحبخونشون سالگرد ازدواجشون بود شب مهمون داشتن و يکم کمک کرديم و حالا از مهموناشون بگم : يه دختر متولد شصت با يه آقاي متولد چهل و سه مزدوجيده بودن و چهار سال بوده با هم ازدواج کرده بودن و يه دختر هم داشتن ! کفمون بريده بود ! دختره دقيق عين دختر آقاهه بود نه خانومش ! علت ازدواجشون هم اين بوده که آقاهه تا دختره رو ديده بوده خيلي شبيه يه دختري بوده که تو ژاپن دوستش داشته و دختره هم چون دوست داشته لباس عروس بپوشه !!! دلايلشون ما رو کشته بود ! بعد با خواهر خانومه که تازه ازدواج کرده بود که اونم متولد شصت و پنج بود ! بعد يه جورائي يه جوري بودن ! ( البته شايد از نظر من ! ) کلي هم خوشحال بزاي در مي آوردن !! نميدونم اصلا به من چه ! ما هم که کلي تحويلشون گرفتيم همه اش داشتيم با هم رامي بازي ميکرديم ! بعدشم براي ديشب يعني سه شنبه شب هم سالگرد ازدواج اونا بود ما رو هم دعوت کردن حالا هي هر چي ما گفتيم بي خيال ما نميايم قبول نکردن !
بعد روز دوم هم صبح رفتيم هشت بهشت و ميدون امام و اينا تا ظهر که اونجام بچه ها رو گم کرديم و کلي خنديديم . يادمون نبود قبلش شماره هاي هم رو بگيريم بعد خانواده هاي هيچ کدوم هم خونه نبودن که شماره شون رو بگيريم خلاصه اونا زنگ زده بودن آخر خونه همونائي که خونشون بوديم شماره شون رو گذاشتن و ما هم زنگ زده بوديم ديديم گذاشتن و بهشون زنگ زديم پيداشون کرديم . منم به دوست قديمي ام زنگ زدم چون قرار بود اونام بياد اصفهان گفتيم اونجا همديگه رو ببينيم ( آخه ميدونين تهران رو ازمون گرفتن ديگه ! ) خلاصه اونام زودتر رفته بودن شيراز و نشد ! بعد يکم خريد مريد کرديم و رفتيم خونه چون يه سريها زنگ زده بودن مسافر بيان خونه همين دوستامون ! خلاصه رفتيم و اونام رسيدن و شب هم بودن و دوباره اونا براي خودشون و ما چهار تا هم برا خودمون خوش بوديم ! عصر هم اونا رفتن بيرون بگردن ما گفتيم باهاشون نميريم و بعد خودمون رفتيم اصفهان گردي ! ي] آژانس گرفتيم و رفتيم سي و سه پل و از اونجا پياده يکم رفتيم يه نمايشگاه نرم افزار پيدا کرديم رفتيم يکم سي دي خريديم و بعد هم يه سر رفتيم مجتمع پارک و يکم گشتيم و خريد کرديم و يه شامي هم خورديم و برگشتيم خونه ! ولي خدائيش صد رحمت به تهران خودمون ! اونجا از اين زن بسيجي ها هي گير ميدن اعصاب آدم رو ميريزن به هم ! يکيشون برگشت گفت چادر که سر نمي کنيد حداقل يه مقنعه سر کنيد که حجابتون کامل باشه ! منم خنده ام گرفته بود هم مونده بودم اين داره چي مي گه ! همين طور نگاش مي کردم بهد اميل گفت چشم خانوم و من رو کشيد و رفتيم بعد چهارتائي همديگه رو نگاه کرديم زديم زير خنده :)) واقعا که اعجوبه هائين ! برگشتنه من جلو نشسته بودم اين راننده هه يه آقاي جا افتاده اي بودن بعد بحث شد گفتيم که اين اصفهان يکي از بديهاش همين بسيجيهان که هي اذيت مي کنن ، گفت نه ! کار ندارن ! بعد بعد از تحليلهامون به اين نتيجه رسيديم که خب البته با ايشون کاري ندارن :))) مي گفت يه سري ريختن سر اينا جوونا و حسابي زدنشون به خاطر همين ديگه خيلي اذيت نمي کنن ، حالا نميدونم به خاطر عيد بود يا اينکه هيشه اينطوريه ولي حداقلش از دو سال پيش که ما رفته بوديم خيلي بهتر بود . اون سال که اعصابمون رو به هم ريخته بودن ! ولي شاهين شهر خيلي خوبه . احدالناسي به آدم کاري نداره ! اصلا ز اين جور آدما اونجا پيدا نمي شن ! حتي نماز جمعه هم ندارن ! خلاصه اينم از روز دوم ! راستي اينو يادم رفت بگم شب اول کلي خنديديم . م يخوواستيم بخوابيم خوابمون نمي برد کلي شلوغ کرديم و بالشت بازي و از اين برنامه ها که حتي خود صاحب خونه هامون هم اومدن باهامون بازي :)) تشکهاشون رو انداختن بيرون و تا سه بيدار بوديم . البته خب اونام جوونن ! فقط يه ده اسليه عروسي کردن P: ولي خودشون هم شرن ! ولي شب دوم اين مهمونا بودن ما رفتيم تو اتاق خوابيديم بعد نشد شلوغ کنيم . سه تا مون رو تخت خوابيده بوديم ، که صبح من داشتم مي افتادم از تخت بيرون ! يکي هم پائين ! بعد روز سوم هم که رفتيم شاهين شهر و من رفتم يه کافي نت که کلي هم با کلاس تشريف داشتن و اصلا فکر نمي کردم اونجاها هم بشه همچين چيزائي پيدا کرد ! تمام مانيتوراي LCD وب کم ، خلاصه همه چي کامل بود و خود مغازه هم کلي شيک و کلي هم کامپيوتر داشتن ! خلاصه بچه ها هم رفتن تلفن کردن و بعد ظهر برگشتيم و نهار و اون مهموناشون رفتن و عصر هم رفتيم يکم بيرون گشتيم و يه کاروانسراي قديمي بود و پل خواجو و اينا و بعد هم رفتيم باغ گلها ( که خدائيش همه گلهاش معمولي بود ! به نظرم وقتي اسمش رو ميذارن باغ گلها بايد يه گلهاي خوشگل که کمياب هم باشن بذارن ) خلاصه شب هم که گفتم مهموني خونه همون هموناي روز اولي دعوت بوديم و رفتيم و فيلم آبي رو گرفته بودن که من صد سال بود مي خواستم ببينم که بالاخره ديدم و بعد هم اومديم خونه و يک و دو بود اومديم بخوابيم خوابمون نمي برد هي پچ پچ م يکرديم صاحبخونه اومد گفت بچه ها تو رو خدا بخوابيد و براي بار دوم که اومد ما ديگه خوابيديم اما ديديم اينجوري نمي شه ، يه اتاق بالا داشتن که شبيه انباري بود .آروم رفتيم بالا و يه يه ساعتي هم اونجا بوديم بعد هي صدا مي اومد اين بچه ها هم هي مي گفتن دزد مياد و کلي تخيلات بازي کردن آخرش اين صداها هم که اومد يک کمکي ترسيديم خدائيش بعد هم گفتيم بريم بخوابيم صبح بايد راه بيافتيم ! اومديم پائين و تا خوابيديم يکم بعدش مهرنوش فکر مي کرد که اگر الآن دزد بياد تو چي کار مي خواد بکنه که يهو شوهر صاحبخونه از تو حياط اومد تو ! :)) کم بود اين دختره جيغ بزنه و کلي بهش خنديديم . وقتي رفته بوده بيرون ما بالا بوديم بعد رختخابهامون رو هم درست کرده بوديم که انگار کسي خوابيده بعد اونم نفهميده بوده :)) حالا خنده دار مي شد يه دو دقيقه زود تر مي اومد تو که ما داشتيم مي اومديم پائين بعد ديگه همه با هم جيغ ميزديم احتمالا :)) خلاصه اينجوري ديگه امروز صبح هم که راه افتاديم و يه پيرمرد فجيح هم ديديم و يکم هم سوژه که هري پاتر مي خوندن :)) تو راه هم خيلي خوب بود و اصلا خسته کننده نبود . در کل سفر عالي اي بود . به همه مون خيلي خوش گذشت . ولي اصفهان خيلي شلوغ بود !! جزو سفرهاي به ياد موندني بود . حالا قرار شده بازم با هم بريم سفر ! ان شاءالله که جور شه ! ولي خودمونيم ها ! اين اولين عيدي بوده که بهم خوش گذشته . واقعا فکر کنم امسال سال خودم باشه . خدائيش هم از اولش همين طور فقط مي خنديم :)) خدا کنه تا آخرشم اينجوري عالي و عاليتر پيش بره :)





........................................................................................