Monday, February 02, 2004

● بچه جونم ، دلم برات تنگ شده . امروز که تقويمم رو نگاه مي کردم ديدم يک ماه و نيمه که نديدمت . اما وقتي نگاه کردم تعجب کردم . چون فکر مي کردم خيلي بيشتر از اين حرفها باشه . تنها مونسم عکسته که بالاي تختمه . هر روز نگات مي کنم ، باهات حرف ميزنم . آهنگت رو ميذارم و گوش مي کنم . اون آهنگه شادمهر رو که مي گه : دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه .... هر وقت يادت مي کنم اينو ميذارم . شمعم رو هم که به يادت روشن مي کنم داره تموم مي شه ، اين دوميشه . مامان وقتي مي بينه اين روشنه غر ميزنه ، مي گه اين قرتي بازيا چيه در مياري ، تمام ميز بالاش دوده گرفته . اما بايد کنار عکس تو باشه تا مزه داشته باشه . کاش مي تونستي بفهمي تو دلم چي مي گذره . اما نمي تونم بهت بگم . تو رو هم حست مي کنم . نگاه هات رو هم مي بينم اما کاري نمي تونم بکنم. تو اول بايد خودت با خودت کنار بياي ! تصميمت رو بگيري ! مصمم شي و قدم جلو بذاري ! خوب فکراتو بکن ، منتظرم . حافظ هم خسته شد بيچاره از بس درباره تو ازش سؤال کردم . حق داره . حداقل شانس آورده اعتقاد دارم در روز بيش از يک بار نمي شه نيت کرد و فال گرفت وگر نه از صبح تا شب دست به دامنش بودم . ما که خيلي دير به دير همديگه رو مي بينيم . دلم برات تنگ شده . نميدونم آخر سر کي قراره غرورش رو زير پا بذاره ! ميدونم که تو اين کارا غرور مسخره است ، اما منم ديگه ! ميدونم که تو هم مثل خودمي . هنوز خاطرات اون روزهائي که که براي کلاس مي اومديم خونه شما رو يادمه . خيلي وقت بود که فراموشش کرده بودم ، اما بعد از اون همه وقت که ديدمت همه اش برام تداعي شد ! فکر کنم چهار پنج سالي مي شد ! خيلي فرق کرده بودي . يه جورائي بزرگ شده بودي . زمان هم خيلي بينمون فاصله انداخته . ولي فکر کنم يه جرقه کافي باشه . همون استارت اول هم هست که مشکله . نميدونم چي پيش مياد . تنها کاري که مي شه کرد انتظاره . ولي انتظار خيلي سخته . هميشه ازش متنفر بودم . اما کار ديگه اي هم نمي تونم بکنم ! پس بازم منتظر مي مونم .............





........................................................................................