● ديروز همه اش يادش بودم .
نميدونم از کجا شروع کنم.
سالها پيش يه دختري بود و يه پسري . پسره خيلي پاک و مهربون و معصوم بود . دختره مغرور بود و سرش تو کار خودش بود . چشمهاي مهربون پسر رو نميديد . توجه هاش ، مهربونيهاش . اصلا" فکرش رو هم نمي کرد که پسرک واقعا" دوستش داشته باشه . اون موقعها کوچيک بود و اصلا" نميدونست عشق و دوست داشتن يعني چي ! فکر مي کرد براي اين چيزا خيلي کوچيکه ف چون واقعا هم کوچيک بود . تو مسافرتها ، پيک نيکهت ، مهمونيها اين ور و اون ور پسرک دور و برش مي چرخيد . هي نسبت بهش توجه نشون ميداد ، شوخي م يکرد ، باهاش بازي مي کرد ، سر به سرش ميگذاشت اما دخترک منظور اون رو نمي فهميد . از بودن در کنارش لذت مي برد اما نمي فهميد عشق يعني چي ! دخترک پسر رو دوست داشت و فکر مي :رد دو تا دوست خوبن اما به بيشتر از اون فکر نکرده بود . بهتر بگم اصلا" تو باغ نبود .
يه روزي دخترک با دو تا از مهمونهاشون که يک دختر و پسري بودن به يه مهموني ميرن که پسرک هم اونجا بود . دخترک با مهموناش شوخي مي کردن و با اهم خوش بودن . اصلا" نگاههاي نگران پسرک رو نديد . اصلا" فکر نمي کرد همچين چيزي وجود داشته باشه . وقتي داشتن ميرفتن پسرک از دخترک قصه ما پرسيد خانومي با اين پسر مهمونتون چه نسبتي دارين ؟ دخترک بي خبر از همه جا شيطونيش گل کرده بود و گفت : " دوستمه ! " . يهو دنياي پسرک ريخت پائين . دخترک براي اولين بار اين رو تو چشمهاي پسر ديد . به خودش اومد . ديد چه گندي زده . اومد توضيح داد که چه نسبتي دارن اما دير شده بود . دل پسرک شکسته بود . اون روز ديگه نگاهش نکرد . اون روز بود که دخترک همه جريان رو فهميد . جريان همه اون نگاهها ، شوخي ها ، بازيها و توجه ها . تمام راه رو نگران و ناراحت بود که دل پسرک رو ناخواسته شکونده بود . با خودش فکر مي کرد دفعه بعد که ببينمش از دلش در ميارم .
اما خيلي دير شده بود . چند روز بعد با صداي گريه مامانش پشت تلفن بيدار شد . پسرک قصه ما رفته بود . اون پسر مهربون کوله بارش رو از اين دنيا بسته بود و رفته بود . دخترک حتي وقت خداحافظي هم پيدا نکرده بود چه برسه به دلجوئي !
تو مراسم تشيحيع جنازه اون همه بودن . يه جمعطت خيلي بزرگ . همه براي خداحافظي از اون جوون پاک و معصوم اومده بودن .
جريان اين بوده که پسرک موقع رانندگي به يه بچه اي ميزنه . به خاطر همين هم تو بازداشتگاه مي اندازنش . از شدت ناراحتي مننژيتي که تو سربازي بهش مبتلا شده بوده عود مي :نه و باعث مرگش مي شه . اون موقع حتي دخترک هم در کنارش نبوده تا تسلي خاطرش بشه .
از اون به بعد تنها کاري که از دست دخترک بر مي اومد اين بود که سر خاکش بره و براش دعا کنه و ازش بخواد که ببخشتش .
سعي کنيد هيچ وقت دلي رو نشکونيد . شايد ديگه وقت عذر خواهي پيدا نکنيد . اون وقته که تا آخر عمرتون نمي تونيد خودتون رو ببخشيد .
از اون به بعد هر وقت ياد اون روزا مي افتم گريه ام مي گيره . چرا اون روز اون حرف رو زدم ؟ آخه چرا ؟ هيچ وقت قيافه ناراحتش رو يادم نميره که حتي ازم خداحافظي هم نکرد و رفت . شکستن دلش رو ديدم . خيلي بدم خيلي ! از اون به بعد سعي کردم دلي رو نشکونم . حتي به شوخي !
خدايا آيا اون منو م يبخشه ؟
پسرک دوست داشتني و عزيزم منو ببخش . هميشه به يادت مي مونم و دوستت خواهم داشت . ولي حيف که دير فهميدم ماجرا از چه قرار بوده . حيف که دير معني نگاهها و توجه هاتو فهميدم . خيلي ديؤ .... خيلي دير .....
به حافظ تفعل زدم شاهدش اين اومد :
دوش در حلقه ما قصه گيسوي تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون م يگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروي تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پيامي ميداد
ورنه در کس نرسيديم که از کوي تو بود
عالم از شور و شر عشق جز هيچ نداشت
فتنه انگيز جهان غمزه جادوي تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوي تو بود
بگشا بند قبا تا بگشايد دل من
که گشادي که مرا بود ز پهلوي تو بود
به وفاي تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان مي شد و در آرزوي روي تو بود
□ نوشته شده در ساعت 4:29 PM توسط ME
........................................................................................نميدونم از کجا شروع کنم.
سالها پيش يه دختري بود و يه پسري . پسره خيلي پاک و مهربون و معصوم بود . دختره مغرور بود و سرش تو کار خودش بود . چشمهاي مهربون پسر رو نميديد . توجه هاش ، مهربونيهاش . اصلا" فکرش رو هم نمي کرد که پسرک واقعا" دوستش داشته باشه . اون موقعها کوچيک بود و اصلا" نميدونست عشق و دوست داشتن يعني چي ! فکر مي کرد براي اين چيزا خيلي کوچيکه ف چون واقعا هم کوچيک بود . تو مسافرتها ، پيک نيکهت ، مهمونيها اين ور و اون ور پسرک دور و برش مي چرخيد . هي نسبت بهش توجه نشون ميداد ، شوخي م يکرد ، باهاش بازي مي کرد ، سر به سرش ميگذاشت اما دخترک منظور اون رو نمي فهميد . از بودن در کنارش لذت مي برد اما نمي فهميد عشق يعني چي ! دخترک پسر رو دوست داشت و فکر مي :رد دو تا دوست خوبن اما به بيشتر از اون فکر نکرده بود . بهتر بگم اصلا" تو باغ نبود .
يه روزي دخترک با دو تا از مهمونهاشون که يک دختر و پسري بودن به يه مهموني ميرن که پسرک هم اونجا بود . دخترک با مهموناش شوخي مي کردن و با اهم خوش بودن . اصلا" نگاههاي نگران پسرک رو نديد . اصلا" فکر نمي کرد همچين چيزي وجود داشته باشه . وقتي داشتن ميرفتن پسرک از دخترک قصه ما پرسيد خانومي با اين پسر مهمونتون چه نسبتي دارين ؟ دخترک بي خبر از همه جا شيطونيش گل کرده بود و گفت : " دوستمه ! " . يهو دنياي پسرک ريخت پائين . دخترک براي اولين بار اين رو تو چشمهاي پسر ديد . به خودش اومد . ديد چه گندي زده . اومد توضيح داد که چه نسبتي دارن اما دير شده بود . دل پسرک شکسته بود . اون روز ديگه نگاهش نکرد . اون روز بود که دخترک همه جريان رو فهميد . جريان همه اون نگاهها ، شوخي ها ، بازيها و توجه ها . تمام راه رو نگران و ناراحت بود که دل پسرک رو ناخواسته شکونده بود . با خودش فکر مي کرد دفعه بعد که ببينمش از دلش در ميارم .
اما خيلي دير شده بود . چند روز بعد با صداي گريه مامانش پشت تلفن بيدار شد . پسرک قصه ما رفته بود . اون پسر مهربون کوله بارش رو از اين دنيا بسته بود و رفته بود . دخترک حتي وقت خداحافظي هم پيدا نکرده بود چه برسه به دلجوئي !
تو مراسم تشيحيع جنازه اون همه بودن . يه جمعطت خيلي بزرگ . همه براي خداحافظي از اون جوون پاک و معصوم اومده بودن .
جريان اين بوده که پسرک موقع رانندگي به يه بچه اي ميزنه . به خاطر همين هم تو بازداشتگاه مي اندازنش . از شدت ناراحتي مننژيتي که تو سربازي بهش مبتلا شده بوده عود مي :نه و باعث مرگش مي شه . اون موقع حتي دخترک هم در کنارش نبوده تا تسلي خاطرش بشه .
از اون به بعد تنها کاري که از دست دخترک بر مي اومد اين بود که سر خاکش بره و براش دعا کنه و ازش بخواد که ببخشتش .
سعي کنيد هيچ وقت دلي رو نشکونيد . شايد ديگه وقت عذر خواهي پيدا نکنيد . اون وقته که تا آخر عمرتون نمي تونيد خودتون رو ببخشيد .
از اون به بعد هر وقت ياد اون روزا مي افتم گريه ام مي گيره . چرا اون روز اون حرف رو زدم ؟ آخه چرا ؟ هيچ وقت قيافه ناراحتش رو يادم نميره که حتي ازم خداحافظي هم نکرد و رفت . شکستن دلش رو ديدم . خيلي بدم خيلي ! از اون به بعد سعي کردم دلي رو نشکونم . حتي به شوخي !
خدايا آيا اون منو م يبخشه ؟
پسرک دوست داشتني و عزيزم منو ببخش . هميشه به يادت مي مونم و دوستت خواهم داشت . ولي حيف که دير فهميدم ماجرا از چه قرار بوده . حيف که دير معني نگاهها و توجه هاتو فهميدم . خيلي ديؤ .... خيلي دير .....
به حافظ تفعل زدم شاهدش اين اومد :
دوش در حلقه ما قصه گيسوي تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون م يگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروي تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پيامي ميداد
ورنه در کس نرسيديم که از کوي تو بود
عالم از شور و شر عشق جز هيچ نداشت
فتنه انگيز جهان غمزه جادوي تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوي تو بود
بگشا بند قبا تا بگشايد دل من
که گشادي که مرا بود ز پهلوي تو بود
به وفاي تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان مي شد و در آرزوي روي تو بود
□ نوشته شده در ساعت 4:29 PM توسط ME