Wednesday, March 03, 2004

● يادم باشه ديگه اگر سرم هم رفت با مامانم يک کلاس نرم !
يه کلاس ميريم من و مامان برادرم . کلاسشم کله سحره مثل قرص خواب هم مي مونه . خلاصه فراري ايم اساسي تنها مامانن که از اين کلاس خوششون مياد چون اونم يه سري از دوستهاشون هستن . در نتيجه بايد هميشه بريم حرف هم نباشه ! حالا بگذريم که اصلا هم سن و سال ما نيستن . خلاصه بد بختي اي داريم اساسي . هفته پيش مامان شبش يادشون نبود و خوشحال رفتيم خوابيديم که آخ جون يادشون نيست و فردا نميريم . از شانس ما نصفه شب حدود يک بود اومدن گفتن راستي فردا کلاس داريم شب زود بخوابيد و ما هم حسابي ضايع شديم . ديشب هم همينجور . اما ديگه خوشحال نبوديم گفتيم يادشون مياد ديگه . اما صبح بيدار شديم ديديم صبح تازه يادشون افتاده که دير شده بود . خلاصه مرديم از خوشي و تا لنگ ظهر هم خوابيد ه بوديم . فقط بايد کلي غر مي شنيديم که چرا شما يادم نيانداختيد . ولي به نرفتنش مي ارزيد P: تا شب هم هر وقت من و برادرم به هم نگاه مي کرديم يه لبخند پيروزي ميزديم به هم :)))





........................................................................................