Wednesday, March 10, 2004

● سري قبل که اينترنت نا محدود گرفتم خيلي حال داد . يه سه هفته اي هم اضافه بود . ما هم خوشحال کيفي مي کرديم . به قول داداشم حال ميداد اگر يه ساله بود :)) اما دو سه روز پيش مثل اينکه فهميدن چي کار کردن قطعش کردن :)) خلاصه علي موند و حوضش :)) ديگه امروز به خودم زحمت دادم رفتم دوباره کارت خريدم ! اه ديگه از اين کارت خريدنام خسته شدم . ديگه منو مي شناسن تا ميرم مي گن کارت مي خواي ؟؟؟
ساعت يه ربع به يک شبه داداشه تازه داره کيک درست مي کنه ! ولي خدائيش کيکهاش رو دست نداره !
اين چند روزه اصلا" حس خوبي نداشتم . مثل اين مرده هاي متحرک بودم . انگار ساعتهام باهام سر لج بودن و نمي گذشتن !
اه اولين کيکش که يکم روش سوخت ! اوه اوه چه بوئي !! اوممممممممم ولي خوشمزه است !
داشتم مي گفتم ... امروز هم يه خواب ديدم . يکي از دوستهامون کف بيني مي کنه ، گفتم بيا کف دست منو ببين . يه چيزائي داره مي شه فکر کنم يه خبرائي باشه ببين ببينم درسته يا نه ! نگاه کرد گفت نه ! اين نمي شه . تو يه چند وقت ديگه ازدواج مي کني و طرفت رو هم مامان بابات انتخاب مي کنن و با عشق هم ازدواج نمي کني و ازدواج خوبي هم نيست ! ( يه همچين چيزائي ) حالا هر چي هم بهش گفتم مطمئني گفت آره همينه و سريع ديد و رفت !! نميدونم تعبيرش چي مي شه ! نميدونم از اون خوابهاي با تعبير بود يا از اين چرت و پرتيا !! چه ميدونم حالا ببينيم چي مي شه !! :-/ فقط اميدوارم حداقل اين دفعه هم از اون خواب چپ و چوله ها باشه !!
چند روز پيشم با هران بوديم . زنگ زد داشت ميرفت امتحان بده سيمين منم باهاش رفتم . گفت نيم ساعت يه ساعت بيشتر طول نم يکشه گفتم باشه ميام . رفتم ، اون رفت امتحان بده . از مرده پرسيدم امتحانشون چقدر طول مي کشه ؟ گفت تا شش ( حالا اون موقع سه بود ! ) شاخم در اومد ! گفتم اشتباه مي :نه ! يه نيم ساعت بعد داشت م ياومد بالا پرسيدم اقا مطمئنيد شش تموم مي شه ؟ گفت نه ! چون شش و ده دقيقه تموم مي شه !! از يه طرف خندم گرفته بود از يه طرف هم گفتم بي خيال بابا من سه ساعت اينجا بشينم ؟؟؟؟؟؟ خلاصه يکم کتاب داستان فرانسه برده بودم خوندم ! ( اولين بارم بود که کتاب داستان فرانسه مي خوندم ! اولاش يکم يه جوري بود اما بعد راه افتادم . البته از اين داستان ساده ها بود ولي به روي خودتون نياريد !! ) خلاصه يه يه ساعتي گذشت ديگه حوصله ام اساسي سر رفت ! بعد يه سري از اين خانوما اومدن بچه هاشون رو سيمين گذاشتن سر کلاس و اومدن همونجائي که من بودم نشستن . خوب بود ! همه اش با هم حرف ميزدن منم نشستم گوش کردم ! همه شون حرف ميزدن جز من ! يهو يکيشون پرسيد خانوم شما هم بچه تون رو گذاشتيد اينجا کلاس ؟؟ يا مجرديد ؟؟ گفتم نه مجردم ! همچين انگار يه فتحي کرده باشه گفت ديديد گفتم ازدواج نکرده ؟؟ ( انگار شاهکار زده خب تابلو ا ديگه ! من اصولا قيافه ام از سنم کمتر نشون ميده . بعد تازه فکر کرده شاهکار زده ! اخه من وقتي بچه بودم هميشه همه فکر مي کردن از سنم بزرگترم حالا هم که بزرگتر شدم بر عکسه ! آخه اين از خصووصيات دي ماهي هاست ! ) خب همينا بود ديگه فکر کنم ! خلاصه گذشت و هران هم اومد و رفتيم يکم گشتيديم و شام خورديم و بعدشم که داشتيم ميرفتيم خونه زنگ زديم به بابا اينا گفتم و شب هم خونه هران اينا موندم . خيلي روز پر ماجرائي بود . تو راه يکي زنگ زد ازش خواستگاري کرد منم اين ور بهش خط ميدادم چي کار کن :)) خنده دار بود ! حالا اونا بماند بعد تعريف مي کنم جالبه که اون دو روز چه برنامه هائي داشتيم . فعلا" تا بعد :)





........................................................................................