Thursday, May 27, 2004

● واقعا كه ! واقعا که ! واقعا که !!
مي گم خودمم تکليف خودمو با خودم نميدونم !
دو سه روزه به اين نکته فکر مي کنم که واقعا فکر کنم نيما به درد من نمي خوره ! و به اين فکر مي کردم که يه جوري بي خيال شه اما وقتي بهش گفتم و يه جورائي به در گفتم ديوار بشنوه نشد ! گفت فقط هر کاري مي کني تو رو خدا بهم نگو دوباره برم !
امروز رفتيم يکي از دوستامون فوت شده بود ، هم نيما بود هم اوني که قبلا گفته بودم جزو پروژه ام بود ، خب اصولا در مقام مقايسه که بر مياي يه جورائي ربطي به هم ندارن و معلومه مانولي خانوم کي رو مي پسندن ! به اين نتيجه رسيدم که نيما کسي نيست که اگر وقتي داشته باشمش راضي باشم و به هيچ کس ديگه اي فکر نکنم ! نميدونم شايدم فکر مسخره اي باشه ! شايدم چون قبلا يه جورائي تصميمم رو گرفته بودم و مامان و بابا و برادره هي گير ميدن به نيماي بيچاره به اين نتيجه رسيدم ! خدا داند ! اما همون پروژه خودمون هم امروز يه جورائي دور و برمون مي پلکيد . هم مامان بابا و خانواده اش خيلي دوستم دارن و امروز هم کلي تحويلم گرفتن و خودمم خيلي خوشم مياد ازشون چون خيلي باحالن ! اما بازم بايد ديد پدر مادر عروس چي مي گن ! فکر کنم آخرشم آبمون با هم تو يه جوب نره !
مي بينيد که ! هر روز به يه چيزي فکر م يکنم و به يه نتيجه اي ميرسم ! فقط موندم که چجوري به نيما بگم من رو بي خيال شه ! کاش اصلا باهاش حرف نزده بودم ! هليا راست مي گفت . مي گفت وقتي تمومش کردي ديگه فراموشش کن و به اين فکر نکن که حالا ناراحت شد چي شد ! چون بالاخره ناراحته رو مي شه ولي يه مدته و فراموش مي شه ! تو رو خدا بهم راه حل پيشنهاد بدين . من چجوري بهش بفهمونم که ما به درد هم نمي خوريم آخه ؟؟ :((( از يه طرف هم چون قراره حالا حالا ها چشم تو چشم هم باشيم نمي خوام بد جوري بشه :(





........................................................................................