● من بالاخره برگشتم . جاتون خيلي خالي بود سفر عالي اي بود . با يکي از فاميلامون که بيشتر دوستمه و دوستاش چهار تائي رفته بوديم خونه خواهر همون دوستم . البته نسبتمون خيلي هم دور نيست . همون اميلياي خودمون رو مي گم . خلاصه چهارتائي رفتيم . حالا يک شمه اي ازشون بگم : من : که خب معرف حضورتون هستم و ميدونيد اگر با بچه ها جور بشم کلي شيطوني مي کنم . اميليا هم که اصولا وقتي با ما ها مي افته شره ، مهرنوش دوستش که اونم آخرشه ، هميشه وقتي با اميل و اون جائي ميرفتيم ما بيشتر با هم جور مي شديم + فريما يکي ديگه از دوستاشون . اين فريم از اون دخترا بود که خيلي شر نيستن و خانومانه رفتار مي کنن ، ولي خب بيچاره با ما ها که افتاده بود اونم شر شده بود . خلاصه اولش که راه افتاديم شانسمون تو اتوبوسمون همه جوون بودن ، در نتيجه از نظر ضبط و شلوغ کردن مشکلي نداشتيم ! تازه کلي پشت سريهامون هم بهمون خوراکي موراکي دادن و تازه مي خواستن ببرنمون تو اصفهان بگردونمون که گفتيم روشون زياد مي شه P: تو اتوبوس که هر چي بازي بلد بوديم کرديم و کلي خنديديم ، از گل يا پوچ گرفته تا ورق بازي ! بعد وسط راه راننده نگه داشت کلي افغاني سوار کرد اين جوانان غيور پشت سريمون خنديدن که ديگه نمي تونيد بازي کنيد هاهاها! اما ضايع شدن چون اونا که با ما کاري نداشتن فقط حال خودشون گرفته شد ! چون دور و اطراف اونا نشسته بودن و اصولا هم يه بوهايي به مشامشون ميرسيد که شاکي شده بودن ، اون وقت بود که ما به اونا خنديديم :)) وقتي بين راه براي ناهار وايستاده بوديم يکي شون اومده بود بهمون مي گفت تو رو خدا اگر عطر ممطر داريد تو اتوبوس به خودتون بزنيد که ما داريم از بوي اينا خفه مي شيم ! که همين آقا هم آخرش رفت جلو نشست پيش راننده :)))
مي گم من اگه بخوام اين جوري توضيحات بدم که تا فردا طول مي کشه !
پس يکم خلاصه اش مي کنم ! خلاصه وقتي رسيديم با کلي استقبال رفتيم خونشون و چون صاحبخونشون سالگرد ازدواجشون بود شب مهمون داشتن و يکم کمک کرديم و حالا از مهموناشون بگم : يه دختر متولد شصت با يه آقاي متولد چهل و سه مزدوجيده بودن و چهار سال بوده با هم ازدواج کرده بودن و يه دختر هم داشتن ! کفمون بريده بود ! دختره دقيق عين دختر آقاهه بود نه خانومش ! علت ازدواجشون هم اين بوده که آقاهه تا دختره رو ديده بوده خيلي شبيه يه دختري بوده که تو ژاپن دوستش داشته و دختره هم چون دوست داشته لباس عروس بپوشه !!! دلايلشون ما رو کشته بود ! بعد با خواهر خانومه که تازه ازدواج کرده بود که اونم متولد شصت و پنج بود ! بعد يه جورائي يه جوري بودن ! ( البته شايد از نظر من ! ) کلي هم خوشحال بزاي در مي آوردن !! نميدونم اصلا به من چه ! ما هم که کلي تحويلشون گرفتيم همه اش داشتيم با هم رامي بازي ميکرديم ! بعدشم براي ديشب يعني سه شنبه شب هم سالگرد ازدواج اونا بود ما رو هم دعوت کردن حالا هي هر چي ما گفتيم بي خيال ما نميايم قبول نکردن !
بعد روز دوم هم صبح رفتيم هشت بهشت و ميدون امام و اينا تا ظهر که اونجام بچه ها رو گم کرديم و کلي خنديديم . يادمون نبود قبلش شماره هاي هم رو بگيريم بعد خانواده هاي هيچ کدوم هم خونه نبودن که شماره شون رو بگيريم خلاصه اونا زنگ زده بودن آخر خونه همونائي که خونشون بوديم شماره شون رو گذاشتن و ما هم زنگ زده بوديم ديديم گذاشتن و بهشون زنگ زديم پيداشون کرديم . منم به دوست قديمي ام زنگ زدم چون قرار بود اونام بياد اصفهان گفتيم اونجا همديگه رو ببينيم ( آخه ميدونين تهران رو ازمون گرفتن ديگه ! ) خلاصه اونام زودتر رفته بودن شيراز و نشد ! بعد يکم خريد مريد کرديم و رفتيم خونه چون يه سريها زنگ زده بودن مسافر بيان خونه همين دوستامون ! خلاصه رفتيم و اونام رسيدن و شب هم بودن و دوباره اونا براي خودشون و ما چهار تا هم برا خودمون خوش بوديم ! عصر هم اونا رفتن بيرون بگردن ما گفتيم باهاشون نميريم و بعد خودمون رفتيم اصفهان گردي ! ي] آژانس گرفتيم و رفتيم سي و سه پل و از اونجا پياده يکم رفتيم يه نمايشگاه نرم افزار پيدا کرديم رفتيم يکم سي دي خريديم و بعد هم يه سر رفتيم مجتمع پارک و يکم گشتيم و خريد کرديم و يه شامي هم خورديم و برگشتيم خونه ! ولي خدائيش صد رحمت به تهران خودمون ! اونجا از اين زن بسيجي ها هي گير ميدن اعصاب آدم رو ميريزن به هم ! يکيشون برگشت گفت چادر که سر نمي کنيد حداقل يه مقنعه سر کنيد که حجابتون کامل باشه ! منم خنده ام گرفته بود هم مونده بودم اين داره چي مي گه ! همين طور نگاش مي کردم بهد اميل گفت چشم خانوم و من رو کشيد و رفتيم بعد چهارتائي همديگه رو نگاه کرديم زديم زير خنده :)) واقعا که اعجوبه هائين ! برگشتنه من جلو نشسته بودم اين راننده هه يه آقاي جا افتاده اي بودن بعد بحث شد گفتيم که اين اصفهان يکي از بديهاش همين بسيجيهان که هي اذيت مي کنن ، گفت نه ! کار ندارن ! بعد بعد از تحليلهامون به اين نتيجه رسيديم که خب البته با ايشون کاري ندارن :))) مي گفت يه سري ريختن سر اينا جوونا و حسابي زدنشون به خاطر همين ديگه خيلي اذيت نمي کنن ، حالا نميدونم به خاطر عيد بود يا اينکه هيشه اينطوريه ولي حداقلش از دو سال پيش که ما رفته بوديم خيلي بهتر بود . اون سال که اعصابمون رو به هم ريخته بودن ! ولي شاهين شهر خيلي خوبه . احدالناسي به آدم کاري نداره ! اصلا ز اين جور آدما اونجا پيدا نمي شن ! حتي نماز جمعه هم ندارن ! خلاصه اينم از روز دوم ! راستي اينو يادم رفت بگم شب اول کلي خنديديم . م يخوواستيم بخوابيم خوابمون نمي برد کلي شلوغ کرديم و بالشت بازي و از اين برنامه ها که حتي خود صاحب خونه هامون هم اومدن باهامون بازي :)) تشکهاشون رو انداختن بيرون و تا سه بيدار بوديم . البته خب اونام جوونن ! فقط يه ده اسليه عروسي کردن P: ولي خودشون هم شرن ! ولي شب دوم اين مهمونا بودن ما رفتيم تو اتاق خوابيديم بعد نشد شلوغ کنيم . سه تا مون رو تخت خوابيده بوديم ، که صبح من داشتم مي افتادم از تخت بيرون ! يکي هم پائين ! بعد روز سوم هم که رفتيم شاهين شهر و من رفتم يه کافي نت که کلي هم با کلاس تشريف داشتن و اصلا فکر نمي کردم اونجاها هم بشه همچين چيزائي پيدا کرد ! تمام مانيتوراي LCD وب کم ، خلاصه همه چي کامل بود و خود مغازه هم کلي شيک و کلي هم کامپيوتر داشتن ! خلاصه بچه ها هم رفتن تلفن کردن و بعد ظهر برگشتيم و نهار و اون مهموناشون رفتن و عصر هم رفتيم يکم بيرون گشتيم و يه کاروانسراي قديمي بود و پل خواجو و اينا و بعد هم رفتيم باغ گلها ( که خدائيش همه گلهاش معمولي بود ! به نظرم وقتي اسمش رو ميذارن باغ گلها بايد يه گلهاي خوشگل که کمياب هم باشن بذارن ) خلاصه شب هم که گفتم مهموني خونه همون هموناي روز اولي دعوت بوديم و رفتيم و فيلم آبي رو گرفته بودن که من صد سال بود مي خواستم ببينم که بالاخره ديدم و بعد هم اومديم خونه و يک و دو بود اومديم بخوابيم خوابمون نمي برد هي پچ پچ م يکرديم صاحبخونه اومد گفت بچه ها تو رو خدا بخوابيد و براي بار دوم که اومد ما ديگه خوابيديم اما ديديم اينجوري نمي شه ، يه اتاق بالا داشتن که شبيه انباري بود .آروم رفتيم بالا و يه يه ساعتي هم اونجا بوديم بعد هي صدا مي اومد اين بچه ها هم هي مي گفتن دزد مياد و کلي تخيلات بازي کردن آخرش اين صداها هم که اومد يک کمکي ترسيديم خدائيش بعد هم گفتيم بريم بخوابيم صبح بايد راه بيافتيم ! اومديم پائين و تا خوابيديم يکم بعدش مهرنوش فکر مي کرد که اگر الآن دزد بياد تو چي کار مي خواد بکنه که يهو شوهر صاحبخونه از تو حياط اومد تو ! :)) کم بود اين دختره جيغ بزنه و کلي بهش خنديديم . وقتي رفته بوده بيرون ما بالا بوديم بعد رختخابهامون رو هم درست کرده بوديم که انگار کسي خوابيده بعد اونم نفهميده بوده :)) حالا خنده دار مي شد يه دو دقيقه زود تر مي اومد تو که ما داشتيم مي اومديم پائين بعد ديگه همه با هم جيغ ميزديم احتمالا :)) خلاصه اينجوري ديگه امروز صبح هم که راه افتاديم و يه پيرمرد فجيح هم ديديم و يکم هم سوژه که هري پاتر مي خوندن :)) تو راه هم خيلي خوب بود و اصلا خسته کننده نبود . در کل سفر عالي اي بود . به همه مون خيلي خوش گذشت . ولي اصفهان خيلي شلوغ بود !! جزو سفرهاي به ياد موندني بود . حالا قرار شده بازم با هم بريم سفر ! ان شاءالله که جور شه ! ولي خودمونيم ها ! اين اولين عيدي بوده که بهم خوش گذشته . واقعا فکر کنم امسال سال خودم باشه . خدائيش هم از اولش همين طور فقط مي خنديم :)) خدا کنه تا آخرشم اينجوري عالي و عاليتر پيش بره :)
□ نوشته شده در ساعت 11:57 PM توسط ME
........................................................................................مي گم من اگه بخوام اين جوري توضيحات بدم که تا فردا طول مي کشه !
پس يکم خلاصه اش مي کنم ! خلاصه وقتي رسيديم با کلي استقبال رفتيم خونشون و چون صاحبخونشون سالگرد ازدواجشون بود شب مهمون داشتن و يکم کمک کرديم و حالا از مهموناشون بگم : يه دختر متولد شصت با يه آقاي متولد چهل و سه مزدوجيده بودن و چهار سال بوده با هم ازدواج کرده بودن و يه دختر هم داشتن ! کفمون بريده بود ! دختره دقيق عين دختر آقاهه بود نه خانومش ! علت ازدواجشون هم اين بوده که آقاهه تا دختره رو ديده بوده خيلي شبيه يه دختري بوده که تو ژاپن دوستش داشته و دختره هم چون دوست داشته لباس عروس بپوشه !!! دلايلشون ما رو کشته بود ! بعد با خواهر خانومه که تازه ازدواج کرده بود که اونم متولد شصت و پنج بود ! بعد يه جورائي يه جوري بودن ! ( البته شايد از نظر من ! ) کلي هم خوشحال بزاي در مي آوردن !! نميدونم اصلا به من چه ! ما هم که کلي تحويلشون گرفتيم همه اش داشتيم با هم رامي بازي ميکرديم ! بعدشم براي ديشب يعني سه شنبه شب هم سالگرد ازدواج اونا بود ما رو هم دعوت کردن حالا هي هر چي ما گفتيم بي خيال ما نميايم قبول نکردن !
بعد روز دوم هم صبح رفتيم هشت بهشت و ميدون امام و اينا تا ظهر که اونجام بچه ها رو گم کرديم و کلي خنديديم . يادمون نبود قبلش شماره هاي هم رو بگيريم بعد خانواده هاي هيچ کدوم هم خونه نبودن که شماره شون رو بگيريم خلاصه اونا زنگ زده بودن آخر خونه همونائي که خونشون بوديم شماره شون رو گذاشتن و ما هم زنگ زده بوديم ديديم گذاشتن و بهشون زنگ زديم پيداشون کرديم . منم به دوست قديمي ام زنگ زدم چون قرار بود اونام بياد اصفهان گفتيم اونجا همديگه رو ببينيم ( آخه ميدونين تهران رو ازمون گرفتن ديگه ! ) خلاصه اونام زودتر رفته بودن شيراز و نشد ! بعد يکم خريد مريد کرديم و رفتيم خونه چون يه سريها زنگ زده بودن مسافر بيان خونه همين دوستامون ! خلاصه رفتيم و اونام رسيدن و شب هم بودن و دوباره اونا براي خودشون و ما چهار تا هم برا خودمون خوش بوديم ! عصر هم اونا رفتن بيرون بگردن ما گفتيم باهاشون نميريم و بعد خودمون رفتيم اصفهان گردي ! ي] آژانس گرفتيم و رفتيم سي و سه پل و از اونجا پياده يکم رفتيم يه نمايشگاه نرم افزار پيدا کرديم رفتيم يکم سي دي خريديم و بعد هم يه سر رفتيم مجتمع پارک و يکم گشتيم و خريد کرديم و يه شامي هم خورديم و برگشتيم خونه ! ولي خدائيش صد رحمت به تهران خودمون ! اونجا از اين زن بسيجي ها هي گير ميدن اعصاب آدم رو ميريزن به هم ! يکيشون برگشت گفت چادر که سر نمي کنيد حداقل يه مقنعه سر کنيد که حجابتون کامل باشه ! منم خنده ام گرفته بود هم مونده بودم اين داره چي مي گه ! همين طور نگاش مي کردم بهد اميل گفت چشم خانوم و من رو کشيد و رفتيم بعد چهارتائي همديگه رو نگاه کرديم زديم زير خنده :)) واقعا که اعجوبه هائين ! برگشتنه من جلو نشسته بودم اين راننده هه يه آقاي جا افتاده اي بودن بعد بحث شد گفتيم که اين اصفهان يکي از بديهاش همين بسيجيهان که هي اذيت مي کنن ، گفت نه ! کار ندارن ! بعد بعد از تحليلهامون به اين نتيجه رسيديم که خب البته با ايشون کاري ندارن :))) مي گفت يه سري ريختن سر اينا جوونا و حسابي زدنشون به خاطر همين ديگه خيلي اذيت نمي کنن ، حالا نميدونم به خاطر عيد بود يا اينکه هيشه اينطوريه ولي حداقلش از دو سال پيش که ما رفته بوديم خيلي بهتر بود . اون سال که اعصابمون رو به هم ريخته بودن ! ولي شاهين شهر خيلي خوبه . احدالناسي به آدم کاري نداره ! اصلا ز اين جور آدما اونجا پيدا نمي شن ! حتي نماز جمعه هم ندارن ! خلاصه اينم از روز دوم ! راستي اينو يادم رفت بگم شب اول کلي خنديديم . م يخوواستيم بخوابيم خوابمون نمي برد کلي شلوغ کرديم و بالشت بازي و از اين برنامه ها که حتي خود صاحب خونه هامون هم اومدن باهامون بازي :)) تشکهاشون رو انداختن بيرون و تا سه بيدار بوديم . البته خب اونام جوونن ! فقط يه ده اسليه عروسي کردن P: ولي خودشون هم شرن ! ولي شب دوم اين مهمونا بودن ما رفتيم تو اتاق خوابيديم بعد نشد شلوغ کنيم . سه تا مون رو تخت خوابيده بوديم ، که صبح من داشتم مي افتادم از تخت بيرون ! يکي هم پائين ! بعد روز سوم هم که رفتيم شاهين شهر و من رفتم يه کافي نت که کلي هم با کلاس تشريف داشتن و اصلا فکر نمي کردم اونجاها هم بشه همچين چيزائي پيدا کرد ! تمام مانيتوراي LCD وب کم ، خلاصه همه چي کامل بود و خود مغازه هم کلي شيک و کلي هم کامپيوتر داشتن ! خلاصه بچه ها هم رفتن تلفن کردن و بعد ظهر برگشتيم و نهار و اون مهموناشون رفتن و عصر هم رفتيم يکم بيرون گشتيم و يه کاروانسراي قديمي بود و پل خواجو و اينا و بعد هم رفتيم باغ گلها ( که خدائيش همه گلهاش معمولي بود ! به نظرم وقتي اسمش رو ميذارن باغ گلها بايد يه گلهاي خوشگل که کمياب هم باشن بذارن ) خلاصه شب هم که گفتم مهموني خونه همون هموناي روز اولي دعوت بوديم و رفتيم و فيلم آبي رو گرفته بودن که من صد سال بود مي خواستم ببينم که بالاخره ديدم و بعد هم اومديم خونه و يک و دو بود اومديم بخوابيم خوابمون نمي برد هي پچ پچ م يکرديم صاحبخونه اومد گفت بچه ها تو رو خدا بخوابيد و براي بار دوم که اومد ما ديگه خوابيديم اما ديديم اينجوري نمي شه ، يه اتاق بالا داشتن که شبيه انباري بود .آروم رفتيم بالا و يه يه ساعتي هم اونجا بوديم بعد هي صدا مي اومد اين بچه ها هم هي مي گفتن دزد مياد و کلي تخيلات بازي کردن آخرش اين صداها هم که اومد يک کمکي ترسيديم خدائيش بعد هم گفتيم بريم بخوابيم صبح بايد راه بيافتيم ! اومديم پائين و تا خوابيديم يکم بعدش مهرنوش فکر مي کرد که اگر الآن دزد بياد تو چي کار مي خواد بکنه که يهو شوهر صاحبخونه از تو حياط اومد تو ! :)) کم بود اين دختره جيغ بزنه و کلي بهش خنديديم . وقتي رفته بوده بيرون ما بالا بوديم بعد رختخابهامون رو هم درست کرده بوديم که انگار کسي خوابيده بعد اونم نفهميده بوده :)) حالا خنده دار مي شد يه دو دقيقه زود تر مي اومد تو که ما داشتيم مي اومديم پائين بعد ديگه همه با هم جيغ ميزديم احتمالا :)) خلاصه اينجوري ديگه امروز صبح هم که راه افتاديم و يه پيرمرد فجيح هم ديديم و يکم هم سوژه که هري پاتر مي خوندن :)) تو راه هم خيلي خوب بود و اصلا خسته کننده نبود . در کل سفر عالي اي بود . به همه مون خيلي خوش گذشت . ولي اصفهان خيلي شلوغ بود !! جزو سفرهاي به ياد موندني بود . حالا قرار شده بازم با هم بريم سفر ! ان شاءالله که جور شه ! ولي خودمونيم ها ! اين اولين عيدي بوده که بهم خوش گذشته . واقعا فکر کنم امسال سال خودم باشه . خدائيش هم از اولش همين طور فقط مي خنديم :)) خدا کنه تا آخرشم اينجوري عالي و عاليتر پيش بره :)
□ نوشته شده در ساعت 11:57 PM توسط ME
Saturday, March 27, 2004
● تا اطلاع ثانوي با دوستان در اصفهان تشريف داريم !
ان شاءالله تعطيلات به همگي از جمله خودم خوش بگذره :) D:
□ نوشته شده در ساعت 12:44 AM توسط ME
........................................................................................ان شاءالله تعطيلات به همگي از جمله خودم خوش بگذره :) D:
□ نوشته شده در ساعت 12:44 AM توسط ME
Friday, March 26, 2004
● مانولي ، جون من خودت هم ميدوني چي مي خواي ؟ کي رو مي خواي ؟ والا خودتم نميدوني !
نميدونم چرا اينجوري شدم !! نگاهها رو دور و بر خودم مي بينم ، اما احساس مي کنم اينا اوني نيستن که من مي خوام ! خدائيشو بگي خيلي بچه هاي خوبي ان ! اما ..... نميدونم ! نميدونم چرا اين جوري شدم . همه اش در ميون جمعم اما احساس مي کنم تنهام . هنوز پيداش نکردم ! هنوز نه ! هران مي گه ماشاءالله کم اشتها هم هستي آخه ! يه جورائي راست مي گه . مثلا خيلي ها پيدا مي شن که يه سري از چيزائي رو که مي خوام دارن اما يه سري ديگه اش رو ندارن ! خب اينجوري بايد بگذرم ديگه !! گاهي اوقات احساس گيجي مي کنم ! نميدونم مي خوام چي کار کنم و چي مي خوام ! نصفشم تقصير اين دوستامه که همه رفتن و من اينجوري تک افتادم که هي به اين چيزا فکر مي کنم !! :-/
امروز اکيپي با بچه ها رفته بوديم کوه . فکر کن با بيشتر بچه ها صميمي ائيم و خيلي بچه هاي گلي ان . برگشتنه يکي از بچه ها ماشين داشت و به دوستم گفت که ميرسونمتون . بعد ما خداحافظي کرديم و گفت شما هم بياين ديگه ! اول قرار بود تا يه مسيري برسونتمون . بعد هي رفت و گفت نه تا يکم جلوتر هم ميرسونمتون . هي رفت و رفت آخر بدون اينکه بهش آدرس بدم يا قبلا اومده باشه خونمون قشنگ بردمون دم خونمون !!!! کفم بريده بود . شاخامم که در اومده بود اساسي . هنوزم تو کفم ! خلاصه با دوستم پياده شديم و اونم روش نشده بود بگه وسط راه پياده مي شه ، خلاصه اومد خونمون و از اونجا رفت !! يه راه پيشنهاد کنيد اين شاخهامو يه کاريش کنم !!
□ نوشته شده در ساعت 4:05 PM توسط ME
........................................................................................نميدونم چرا اينجوري شدم !! نگاهها رو دور و بر خودم مي بينم ، اما احساس مي کنم اينا اوني نيستن که من مي خوام ! خدائيشو بگي خيلي بچه هاي خوبي ان ! اما ..... نميدونم ! نميدونم چرا اين جوري شدم . همه اش در ميون جمعم اما احساس مي کنم تنهام . هنوز پيداش نکردم ! هنوز نه ! هران مي گه ماشاءالله کم اشتها هم هستي آخه ! يه جورائي راست مي گه . مثلا خيلي ها پيدا مي شن که يه سري از چيزائي رو که مي خوام دارن اما يه سري ديگه اش رو ندارن ! خب اينجوري بايد بگذرم ديگه !! گاهي اوقات احساس گيجي مي کنم ! نميدونم مي خوام چي کار کنم و چي مي خوام ! نصفشم تقصير اين دوستامه که همه رفتن و من اينجوري تک افتادم که هي به اين چيزا فکر مي کنم !! :-/
امروز اکيپي با بچه ها رفته بوديم کوه . فکر کن با بيشتر بچه ها صميمي ائيم و خيلي بچه هاي گلي ان . برگشتنه يکي از بچه ها ماشين داشت و به دوستم گفت که ميرسونمتون . بعد ما خداحافظي کرديم و گفت شما هم بياين ديگه ! اول قرار بود تا يه مسيري برسونتمون . بعد هي رفت و گفت نه تا يکم جلوتر هم ميرسونمتون . هي رفت و رفت آخر بدون اينکه بهش آدرس بدم يا قبلا اومده باشه خونمون قشنگ بردمون دم خونمون !!!! کفم بريده بود . شاخامم که در اومده بود اساسي . هنوزم تو کفم ! خلاصه با دوستم پياده شديم و اونم روش نشده بود بگه وسط راه پياده مي شه ، خلاصه اومد خونمون و از اونجا رفت !! يه راه پيشنهاد کنيد اين شاخهامو يه کاريش کنم !!
□ نوشته شده در ساعت 4:05 PM توسط ME
Saturday, March 20, 2004
● هي بچه ها . عيدتون مبارک . اميدوارم امسال براي همه پر از برکت و شادي و موفقيت باشه و به همگي حسابي خوش بگذره :)
□ نوشته شده در ساعت 11:49 PM توسط ME
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 11:49 PM توسط ME
Friday, March 19, 2004
● خب امسال يعني سال هشتاد و دو هم داره تموم مي شه . خوشحالم از اينکه بالاخره داره تموم مي شه ! امسال اصلا سال خوبي برام نبود . ولي احساس مي کنم خيلي بزرگتر شدم . درسته که مي گن سختي ها آدم رو آبديده مي کنه .
مي خوام تقويم امسالم رو ورق بزنم ! ( البته فقط اتفاقات مهمي که تو تقويمم وارد شده و يادم مياد منظورم از اونا چي بوده ! ) :
مهمترينش بله برون هليا اينا اول خرداد ، نامزديشون شش تير و عروسيشون هشت مهر بود . اين روزها پر ماجراترين روزهاي سال بودن . تو اين روزا من صميميترين دوستم رو داشتم يه جورائي از دست ميدادم . دوستي که بيشتر روزهامو باهاش ميگذروندم . دوستي که روش حساب مي کردم و بهترين دوستم تو دوران زندگيم بود . اون روزا سرش شلوغ بود و اصولا وقتي براي من نداشت . ما که همه اش با هم بوديم و اين ور و اون ور ميرفتيم حالا من شده بودم و تک و تنها . حالا از اينا هم که بگذريم جرياناي ديگه اش بود . اين که يک هفته قبل از عروسي شون وقتي همه همه کاراي عروسي رو کرده بودن يهو هليا بهم زنگ زد و گفت همه چي به هم خورد . هيچوقت يادم نميره چه روزائي بود . براي همه مون وحشتناک بود . خب اونم گذشت و دوباره قرار شد با هم ازدواج کنن و قرار شد برن خارج . ديگه اون بدتر از همه بود . تنها کاري که وقتي يادش مي افتادم مي تونستم بکنم اين بود که هق هق گريه کنم . اما اونام گذشت و زندگي به حالت عاديش برگشت . هليا اينام که يه چند ماه از عروسيشون گذشت دوباره دوستيمون محکم شد . درسته که نمي تونستيم مثل قبل باشيم اما همونش هم عالي بود . مهم اينه که هنوز هم در کنارمه :) ولي اين مسائل باعث شد که قدر دوستامو بيشتر بدونم و برام اهميت واقعي شون رو پيدا کردن و فهميدم که بدون اونا چقدر زندگي برام سخته . فهميدم که دوستام اهميت زيادي رو تو زندگيم دارن .
تو همين روزا بود که فلور هم يکي ديگه از دوستاي صميمي و شيطونم هم رفت خارج . جاي خالي اون و همه شيطنتهامون که بدون اون رنگ و بوي هميشگي رو ندارن و نخواهند داشت هميشه احساس خواهد شد .
تو اين روزا بود تو مراسم هليا اينا که بعد از سالها دوباره اون رو ديدم . بعد از يه مدت تنهائي باز يکي رو که مي خواستم پيدا کردم . درسته که اين موضوع هنوز هم درست و حسابي نيست اما ميدوني که يکي هست که هر دو طرف دوست دارن با هم باشن . اما همونطور که گفتم اين غرور دو طرفه هنوز يکم وقت لازم داره تا اين رابطه شکل بگيره . نميدونم شايد هم نشد اما مهم اينه که يکي هست که ميدوني دوستش داري و مواقع تنهائيتو با يادش ميگذروني . شايد يکم احمقانه باشه اما فعلا همه چي داره خودش اين جوري پيش مياد . خدا ميدونه چي قراره بشه . ما هم به جز انتظار چاره ديگه اي نداريم :)
خب بگذريم . چهارده تير بود که با هزار بد بختي بالاخره با فلور اينا برنامه مون رو جور کرديم و رفتيم کنسرت آريان . اون روز هم يه روز فوق العاده اي بود با هوار تا ماجراهاي جور واجور و جالب .
راستي ماجراهاي عروسي و تولد ماني اينا رو هم مي تونيم جزو ماجراهاي من و اون بذاريم .
ماجراهاي اون کلاس جالب با مامان بابا و فاميلاشون هم خالي از لطف نبود مخصوصا روز جشنش يعني بيست و شش آذر که خونشون بوديم :)
بعد از اونم که هرن جون خوشگلم بعد از يکسال برگشت ايران و من رو تا حدود زيادي از تنهائي در آورد . من و اون فقط يک هفته اختلاف سن داريم . اونم من بزرگترم :) نمي تونيد تصور کنيد که چقدر اتفاقاتي که برامون مي افته شبيه به همه . هر روز هر احساسي داشته باشم زنگ بزنم اونم دقيقا همون جوريه . حتي وقتي سرمون هم درد مي کنه با هم درد مي کنه . خيلي جالبه . وقتي اون اومد ديگه خيالم راحت شد که يکي هم هست منو درک کنه و مثل خودم باشه . روابط جالبي داريم با هم . خيلي خيلي دوستش دارم . يه جورائي از دبستان با هم دوستيم و روزاي خوبي هم با هم داريم . دختر فوق العاده ائيه و واقعا مي گم :)
روزهاي پر فراز و نشيبي بودن . تجربه هاي خوبي هم شدن ولي براي به دست آوردن اين تجربه ها بهاي نسبتا سنگيني هم دادم . نميدونم شايد ارزشش رو داشته باشه !
طبق معمول هميشه هم دلهاي زيادي رو شکوندم و خيلي ها رو هم اذيت کردم . اميدوارم من رو ببخشن .
هيييييييييييييييي مانولي خانووووووووووووووووممممممممممممم
دنيا که تموم نشده ! فقط سال هشتاد و دو داره تموم مي شه . اما سال هشتاد و سه اي هم هست که داره شروع مي شه و باز هم وقت براي عذر خواهي کردن ، دوباره اذيت کردن ، تجربه کردم ، خوب بودن و هزار تا کار ديگه داريم . فقط يادت باشه وقتت داره مي گذره . کاري نکن که از زمانهاي گذشتت چيزي جز حسرت و افسوس باقي نمونه :)
همه با همممممممممممممممممم : پيش به سوي روزهاي خوب آينده :)
( راستي مي گن سال ديگه که سال ميمونه براي متولدين اين سال فوق العاده است . نوشته بود تو اين سال شما فقط مي خنديد . پوشيدن قباي گشاد کار ديگران و خنديدن کار شماست . ببينيم چي مي شه ! ) :)
□ نوشته شده در ساعت 12:01 AM توسط ME
........................................................................................مي خوام تقويم امسالم رو ورق بزنم ! ( البته فقط اتفاقات مهمي که تو تقويمم وارد شده و يادم مياد منظورم از اونا چي بوده ! ) :
مهمترينش بله برون هليا اينا اول خرداد ، نامزديشون شش تير و عروسيشون هشت مهر بود . اين روزها پر ماجراترين روزهاي سال بودن . تو اين روزا من صميميترين دوستم رو داشتم يه جورائي از دست ميدادم . دوستي که بيشتر روزهامو باهاش ميگذروندم . دوستي که روش حساب مي کردم و بهترين دوستم تو دوران زندگيم بود . اون روزا سرش شلوغ بود و اصولا وقتي براي من نداشت . ما که همه اش با هم بوديم و اين ور و اون ور ميرفتيم حالا من شده بودم و تک و تنها . حالا از اينا هم که بگذريم جرياناي ديگه اش بود . اين که يک هفته قبل از عروسي شون وقتي همه همه کاراي عروسي رو کرده بودن يهو هليا بهم زنگ زد و گفت همه چي به هم خورد . هيچوقت يادم نميره چه روزائي بود . براي همه مون وحشتناک بود . خب اونم گذشت و دوباره قرار شد با هم ازدواج کنن و قرار شد برن خارج . ديگه اون بدتر از همه بود . تنها کاري که وقتي يادش مي افتادم مي تونستم بکنم اين بود که هق هق گريه کنم . اما اونام گذشت و زندگي به حالت عاديش برگشت . هليا اينام که يه چند ماه از عروسيشون گذشت دوباره دوستيمون محکم شد . درسته که نمي تونستيم مثل قبل باشيم اما همونش هم عالي بود . مهم اينه که هنوز هم در کنارمه :) ولي اين مسائل باعث شد که قدر دوستامو بيشتر بدونم و برام اهميت واقعي شون رو پيدا کردن و فهميدم که بدون اونا چقدر زندگي برام سخته . فهميدم که دوستام اهميت زيادي رو تو زندگيم دارن .
تو همين روزا بود که فلور هم يکي ديگه از دوستاي صميمي و شيطونم هم رفت خارج . جاي خالي اون و همه شيطنتهامون که بدون اون رنگ و بوي هميشگي رو ندارن و نخواهند داشت هميشه احساس خواهد شد .
تو اين روزا بود تو مراسم هليا اينا که بعد از سالها دوباره اون رو ديدم . بعد از يه مدت تنهائي باز يکي رو که مي خواستم پيدا کردم . درسته که اين موضوع هنوز هم درست و حسابي نيست اما ميدوني که يکي هست که هر دو طرف دوست دارن با هم باشن . اما همونطور که گفتم اين غرور دو طرفه هنوز يکم وقت لازم داره تا اين رابطه شکل بگيره . نميدونم شايد هم نشد اما مهم اينه که يکي هست که ميدوني دوستش داري و مواقع تنهائيتو با يادش ميگذروني . شايد يکم احمقانه باشه اما فعلا همه چي داره خودش اين جوري پيش مياد . خدا ميدونه چي قراره بشه . ما هم به جز انتظار چاره ديگه اي نداريم :)
خب بگذريم . چهارده تير بود که با هزار بد بختي بالاخره با فلور اينا برنامه مون رو جور کرديم و رفتيم کنسرت آريان . اون روز هم يه روز فوق العاده اي بود با هوار تا ماجراهاي جور واجور و جالب .
راستي ماجراهاي عروسي و تولد ماني اينا رو هم مي تونيم جزو ماجراهاي من و اون بذاريم .
ماجراهاي اون کلاس جالب با مامان بابا و فاميلاشون هم خالي از لطف نبود مخصوصا روز جشنش يعني بيست و شش آذر که خونشون بوديم :)
بعد از اونم که هرن جون خوشگلم بعد از يکسال برگشت ايران و من رو تا حدود زيادي از تنهائي در آورد . من و اون فقط يک هفته اختلاف سن داريم . اونم من بزرگترم :) نمي تونيد تصور کنيد که چقدر اتفاقاتي که برامون مي افته شبيه به همه . هر روز هر احساسي داشته باشم زنگ بزنم اونم دقيقا همون جوريه . حتي وقتي سرمون هم درد مي کنه با هم درد مي کنه . خيلي جالبه . وقتي اون اومد ديگه خيالم راحت شد که يکي هم هست منو درک کنه و مثل خودم باشه . روابط جالبي داريم با هم . خيلي خيلي دوستش دارم . يه جورائي از دبستان با هم دوستيم و روزاي خوبي هم با هم داريم . دختر فوق العاده ائيه و واقعا مي گم :)
روزهاي پر فراز و نشيبي بودن . تجربه هاي خوبي هم شدن ولي براي به دست آوردن اين تجربه ها بهاي نسبتا سنگيني هم دادم . نميدونم شايد ارزشش رو داشته باشه !
طبق معمول هميشه هم دلهاي زيادي رو شکوندم و خيلي ها رو هم اذيت کردم . اميدوارم من رو ببخشن .
هيييييييييييييييي مانولي خانووووووووووووووووممممممممممممم
دنيا که تموم نشده ! فقط سال هشتاد و دو داره تموم مي شه . اما سال هشتاد و سه اي هم هست که داره شروع مي شه و باز هم وقت براي عذر خواهي کردن ، دوباره اذيت کردن ، تجربه کردم ، خوب بودن و هزار تا کار ديگه داريم . فقط يادت باشه وقتت داره مي گذره . کاري نکن که از زمانهاي گذشتت چيزي جز حسرت و افسوس باقي نمونه :)
همه با همممممممممممممممممم : پيش به سوي روزهاي خوب آينده :)
( راستي مي گن سال ديگه که سال ميمونه براي متولدين اين سال فوق العاده است . نوشته بود تو اين سال شما فقط مي خنديد . پوشيدن قباي گشاد کار ديگران و خنديدن کار شماست . ببينيم چي مي شه ! ) :)
□ نوشته شده در ساعت 12:01 AM توسط ME
Wednesday, March 17, 2004
● به به اينم چهارشنبه سوري . خيلي دوستش دارم . اصلا هم دوست ندارم اين روز رو تو خونه بگذرونم . شب که داشتيم مي رفتيم بيرون کوچه مون رو هوا بود از بس اينا ترقه و نارنجک ميزدن ! خلاصه رفتيم و منم طبق معمول کلي ترقه مرقه داشتم . بچه ها بهم مي گفتن خانوم محترقه :)) اصلا تو فاميل معروف شدم :)) ديشب هم کلي به بابا و برادرم التماس کردم برن برام بخرن اول يکم ناز کردن بابا گفتن مسخره است برم چي بگم ؟ مرده نمي گه اين مرتيکه خرس گنده برا کي مي خواد ؟ :)) خلاصه از بابا که نا اميد شديم ! کلي به گوش اين برادر جان خونديم بره که آخرم رفت و خريد بعد شب ديديم بابا هم خريدن خلاصه حالي برديم :))
ديگه اينجوريا . امروز هم با بچه ها و فواميل ( جمع فاميل ) باغ جمع بوديم و کلي خوش گذشت . هميشه يه باغ هم ميرفتيم که فقط جوونا ميريختن و بزن و برقص که آقاهه باغش رو فروخته بود ، يا باغ ديگه هم بود خواستيم بريم که هي بريم نريم شد آخر نرفتيم . ديگه همينا . ان شاءالله به همه شماها هم خوش گذشته باشه . فعلا باباي :)
□ نوشته شده در ساعت 1:28 AM توسط ME
........................................................................................ديگه اينجوريا . امروز هم با بچه ها و فواميل ( جمع فاميل ) باغ جمع بوديم و کلي خوش گذشت . هميشه يه باغ هم ميرفتيم که فقط جوونا ميريختن و بزن و برقص که آقاهه باغش رو فروخته بود ، يا باغ ديگه هم بود خواستيم بريم که هي بريم نريم شد آخر نرفتيم . ديگه همينا . ان شاءالله به همه شماها هم خوش گذشته باشه . فعلا باباي :)
□ نوشته شده در ساعت 1:28 AM توسط ME
Monday, March 15, 2004
● مي بينين تو رو خدا حالا که بهار داره تپ و تپ به زمستون ميزنه تا بياندازتش بيرون و خودش جاش بياد ، تازه داره برفاي ته مونده هايرو لباس زمستون تکونده مي شه مي ريزه پائين !
بساطيه ! پس چهارشنبه سوري چي ؟ نمي شد زودتر لباست رو مي تکوندي ؟؟
□ نوشته شده در ساعت 10:37 PM توسط ME
........................................................................................بساطيه ! پس چهارشنبه سوري چي ؟ نمي شد زودتر لباست رو مي تکوندي ؟؟
□ نوشته شده در ساعت 10:37 PM توسط ME
Saturday, March 13, 2004
● اه ! خيلي وقته دل و دماغ هيچ کاري رو ندارم !
آقا مي خوام از اينجا برم . برم يه جاي جديد با آدماي جديد . چيه آدم هر روز يه سري قيافه تکراري ببينه !!
راستي مي خوام اين کنسرتهاي دو روزه عيد دوبي هم برم :(((( مامانم اينا :((((( خب مي خوام ديگه ! يه تخليه انرژي درست حسابي لازم دارم . دوست دارم با دوستام مجردي بريم حال دنيا رو بکنيم هاااااااااااااا. هيچ کس هم بالا سر آدم نباشه بگه اين درسته اين نه ! آخ چي مي شد ! اما چه کنم که هميشه آدم هر چي رو که مي خواد نمي تونه بدست بياره !!
□ نوشته شده در ساعت 3:05 PM توسط ME
........................................................................................آقا مي خوام از اينجا برم . برم يه جاي جديد با آدماي جديد . چيه آدم هر روز يه سري قيافه تکراري ببينه !!
راستي مي خوام اين کنسرتهاي دو روزه عيد دوبي هم برم :(((( مامانم اينا :((((( خب مي خوام ديگه ! يه تخليه انرژي درست حسابي لازم دارم . دوست دارم با دوستام مجردي بريم حال دنيا رو بکنيم هاااااااااااااا. هيچ کس هم بالا سر آدم نباشه بگه اين درسته اين نه ! آخ چي مي شد ! اما چه کنم که هميشه آدم هر چي رو که مي خواد نمي تونه بدست بياره !!
□ نوشته شده در ساعت 3:05 PM توسط ME
Friday, March 12, 2004
● آدم يه وقتائي يه کارائي مي کنه که بعدش از کارش حرصش مي گيره !! هميشه وقتي ياد اون کارام مي افتم حرصم مي گيره که اي مانولي خر اين ديگه چه کاري بود تو کردي . همه اش ضايع کن ! خيلي خري !!
بعدش براي درست کردن سه کاريم مي دونيد چي کار م يکنم ؟؟ محل سگ هم به طرف نميذارم به خودش نگيره .
فکر مي کني درست مي شه ؟؟ به نظرم بدتر گند ميزنم . نه بعضي وقتا به اون ضايع کاريا نه به اين سگ شدن ! اه اه اه . بعضي وقتا بدجوري از خودم حرصم مي گيره !
چه روزائي بود جووني ... يادش بخير . با بچه ها ميرفتيم سفر اين ور اون ور ... چند بار هم از اين ضايع ها زدم . امروز خونه يکي از اون بچه ها بوديم . رفته خارج . عکسش رو ديدم ياد گند کاريام افتادم . ولي خودمونيم ها .... اين دفعه برگرده قول ميدم به شخصه محل سگ هم بهش نذارم . من درست نمي شم . خيلي وقته که اينو ميدونم :)
□ نوشته شده در ساعت 1:26 AM توسط ME
........................................................................................بعدش براي درست کردن سه کاريم مي دونيد چي کار م يکنم ؟؟ محل سگ هم به طرف نميذارم به خودش نگيره .
فکر مي کني درست مي شه ؟؟ به نظرم بدتر گند ميزنم . نه بعضي وقتا به اون ضايع کاريا نه به اين سگ شدن ! اه اه اه . بعضي وقتا بدجوري از خودم حرصم مي گيره !
چه روزائي بود جووني ... يادش بخير . با بچه ها ميرفتيم سفر اين ور اون ور ... چند بار هم از اين ضايع ها زدم . امروز خونه يکي از اون بچه ها بوديم . رفته خارج . عکسش رو ديدم ياد گند کاريام افتادم . ولي خودمونيم ها .... اين دفعه برگرده قول ميدم به شخصه محل سگ هم بهش نذارم . من درست نمي شم . خيلي وقته که اينو ميدونم :)
□ نوشته شده در ساعت 1:26 AM توسط ME
Thursday, March 11, 2004
● دو چيز رو واقعا دوست دارم . يکي اينکه وقتي برف مياد و رو زمين هم يه عالمه نشسته برم بيرون قدم بزنم . اينکه يه جائي که برف اومده براي اولين بار راه بري حس فوق العاده اي داره . دوست دارم ! ديگه اينکه برم کنار دريا تو ساحل رو شنا بشينم و گاهي هم شن بازي کنم . دوست دارم بشينم و موجهاي دريا رو تماشا کنم . حس خيلي خوبي بهم دست ميده !
□ نوشته شده در ساعت 1:29 AM توسط ME
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 1:29 AM توسط ME
Wednesday, March 10, 2004
● سري قبل که اينترنت نا محدود گرفتم خيلي حال داد . يه سه هفته اي هم اضافه بود . ما هم خوشحال کيفي مي کرديم . به قول داداشم حال ميداد اگر يه ساله بود :)) اما دو سه روز پيش مثل اينکه فهميدن چي کار کردن قطعش کردن :)) خلاصه علي موند و حوضش :)) ديگه امروز به خودم زحمت دادم رفتم دوباره کارت خريدم ! اه ديگه از اين کارت خريدنام خسته شدم . ديگه منو مي شناسن تا ميرم مي گن کارت مي خواي ؟؟؟
ساعت يه ربع به يک شبه داداشه تازه داره کيک درست مي کنه ! ولي خدائيش کيکهاش رو دست نداره !
اين چند روزه اصلا" حس خوبي نداشتم . مثل اين مرده هاي متحرک بودم . انگار ساعتهام باهام سر لج بودن و نمي گذشتن !
اه اولين کيکش که يکم روش سوخت ! اوه اوه چه بوئي !! اوممممممممم ولي خوشمزه است !
داشتم مي گفتم ... امروز هم يه خواب ديدم . يکي از دوستهامون کف بيني مي کنه ، گفتم بيا کف دست منو ببين . يه چيزائي داره مي شه فکر کنم يه خبرائي باشه ببين ببينم درسته يا نه ! نگاه کرد گفت نه ! اين نمي شه . تو يه چند وقت ديگه ازدواج مي کني و طرفت رو هم مامان بابات انتخاب مي کنن و با عشق هم ازدواج نمي کني و ازدواج خوبي هم نيست ! ( يه همچين چيزائي ) حالا هر چي هم بهش گفتم مطمئني گفت آره همينه و سريع ديد و رفت !! نميدونم تعبيرش چي مي شه ! نميدونم از اون خوابهاي با تعبير بود يا از اين چرت و پرتيا !! چه ميدونم حالا ببينيم چي مي شه !! :-/ فقط اميدوارم حداقل اين دفعه هم از اون خواب چپ و چوله ها باشه !!
چند روز پيشم با هران بوديم . زنگ زد داشت ميرفت امتحان بده سيمين منم باهاش رفتم . گفت نيم ساعت يه ساعت بيشتر طول نم يکشه گفتم باشه ميام . رفتم ، اون رفت امتحان بده . از مرده پرسيدم امتحانشون چقدر طول مي کشه ؟ گفت تا شش ( حالا اون موقع سه بود ! ) شاخم در اومد ! گفتم اشتباه مي :نه ! يه نيم ساعت بعد داشت م ياومد بالا پرسيدم اقا مطمئنيد شش تموم مي شه ؟ گفت نه ! چون شش و ده دقيقه تموم مي شه !! از يه طرف خندم گرفته بود از يه طرف هم گفتم بي خيال بابا من سه ساعت اينجا بشينم ؟؟؟؟؟؟ خلاصه يکم کتاب داستان فرانسه برده بودم خوندم ! ( اولين بارم بود که کتاب داستان فرانسه مي خوندم ! اولاش يکم يه جوري بود اما بعد راه افتادم . البته از اين داستان ساده ها بود ولي به روي خودتون نياريد !! ) خلاصه يه يه ساعتي گذشت ديگه حوصله ام اساسي سر رفت ! بعد يه سري از اين خانوما اومدن بچه هاشون رو سيمين گذاشتن سر کلاس و اومدن همونجائي که من بودم نشستن . خوب بود ! همه اش با هم حرف ميزدن منم نشستم گوش کردم ! همه شون حرف ميزدن جز من ! يهو يکيشون پرسيد خانوم شما هم بچه تون رو گذاشتيد اينجا کلاس ؟؟ يا مجرديد ؟؟ گفتم نه مجردم ! همچين انگار يه فتحي کرده باشه گفت ديديد گفتم ازدواج نکرده ؟؟ ( انگار شاهکار زده خب تابلو ا ديگه ! من اصولا قيافه ام از سنم کمتر نشون ميده . بعد تازه فکر کرده شاهکار زده ! اخه من وقتي بچه بودم هميشه همه فکر مي کردن از سنم بزرگترم حالا هم که بزرگتر شدم بر عکسه ! آخه اين از خصووصيات دي ماهي هاست ! ) خب همينا بود ديگه فکر کنم ! خلاصه گذشت و هران هم اومد و رفتيم يکم گشتيديم و شام خورديم و بعدشم که داشتيم ميرفتيم خونه زنگ زديم به بابا اينا گفتم و شب هم خونه هران اينا موندم . خيلي روز پر ماجرائي بود . تو راه يکي زنگ زد ازش خواستگاري کرد منم اين ور بهش خط ميدادم چي کار کن :)) خنده دار بود ! حالا اونا بماند بعد تعريف مي کنم جالبه که اون دو روز چه برنامه هائي داشتيم . فعلا" تا بعد :)
□ نوشته شده در ساعت 1:14 AM توسط ME
........................................................................................ساعت يه ربع به يک شبه داداشه تازه داره کيک درست مي کنه ! ولي خدائيش کيکهاش رو دست نداره !
اين چند روزه اصلا" حس خوبي نداشتم . مثل اين مرده هاي متحرک بودم . انگار ساعتهام باهام سر لج بودن و نمي گذشتن !
اه اولين کيکش که يکم روش سوخت ! اوه اوه چه بوئي !! اوممممممممم ولي خوشمزه است !
داشتم مي گفتم ... امروز هم يه خواب ديدم . يکي از دوستهامون کف بيني مي کنه ، گفتم بيا کف دست منو ببين . يه چيزائي داره مي شه فکر کنم يه خبرائي باشه ببين ببينم درسته يا نه ! نگاه کرد گفت نه ! اين نمي شه . تو يه چند وقت ديگه ازدواج مي کني و طرفت رو هم مامان بابات انتخاب مي کنن و با عشق هم ازدواج نمي کني و ازدواج خوبي هم نيست ! ( يه همچين چيزائي ) حالا هر چي هم بهش گفتم مطمئني گفت آره همينه و سريع ديد و رفت !! نميدونم تعبيرش چي مي شه ! نميدونم از اون خوابهاي با تعبير بود يا از اين چرت و پرتيا !! چه ميدونم حالا ببينيم چي مي شه !! :-/ فقط اميدوارم حداقل اين دفعه هم از اون خواب چپ و چوله ها باشه !!
چند روز پيشم با هران بوديم . زنگ زد داشت ميرفت امتحان بده سيمين منم باهاش رفتم . گفت نيم ساعت يه ساعت بيشتر طول نم يکشه گفتم باشه ميام . رفتم ، اون رفت امتحان بده . از مرده پرسيدم امتحانشون چقدر طول مي کشه ؟ گفت تا شش ( حالا اون موقع سه بود ! ) شاخم در اومد ! گفتم اشتباه مي :نه ! يه نيم ساعت بعد داشت م ياومد بالا پرسيدم اقا مطمئنيد شش تموم مي شه ؟ گفت نه ! چون شش و ده دقيقه تموم مي شه !! از يه طرف خندم گرفته بود از يه طرف هم گفتم بي خيال بابا من سه ساعت اينجا بشينم ؟؟؟؟؟؟ خلاصه يکم کتاب داستان فرانسه برده بودم خوندم ! ( اولين بارم بود که کتاب داستان فرانسه مي خوندم ! اولاش يکم يه جوري بود اما بعد راه افتادم . البته از اين داستان ساده ها بود ولي به روي خودتون نياريد !! ) خلاصه يه يه ساعتي گذشت ديگه حوصله ام اساسي سر رفت ! بعد يه سري از اين خانوما اومدن بچه هاشون رو سيمين گذاشتن سر کلاس و اومدن همونجائي که من بودم نشستن . خوب بود ! همه اش با هم حرف ميزدن منم نشستم گوش کردم ! همه شون حرف ميزدن جز من ! يهو يکيشون پرسيد خانوم شما هم بچه تون رو گذاشتيد اينجا کلاس ؟؟ يا مجرديد ؟؟ گفتم نه مجردم ! همچين انگار يه فتحي کرده باشه گفت ديديد گفتم ازدواج نکرده ؟؟ ( انگار شاهکار زده خب تابلو ا ديگه ! من اصولا قيافه ام از سنم کمتر نشون ميده . بعد تازه فکر کرده شاهکار زده ! اخه من وقتي بچه بودم هميشه همه فکر مي کردن از سنم بزرگترم حالا هم که بزرگتر شدم بر عکسه ! آخه اين از خصووصيات دي ماهي هاست ! ) خب همينا بود ديگه فکر کنم ! خلاصه گذشت و هران هم اومد و رفتيم يکم گشتيديم و شام خورديم و بعدشم که داشتيم ميرفتيم خونه زنگ زديم به بابا اينا گفتم و شب هم خونه هران اينا موندم . خيلي روز پر ماجرائي بود . تو راه يکي زنگ زد ازش خواستگاري کرد منم اين ور بهش خط ميدادم چي کار کن :)) خنده دار بود ! حالا اونا بماند بعد تعريف مي کنم جالبه که اون دو روز چه برنامه هائي داشتيم . فعلا" تا بعد :)
□ نوشته شده در ساعت 1:14 AM توسط ME
Thursday, March 04, 2004
● تا حالا شده يه احساسي بهتون دست بده که نتونيد تعريفش کنيد ؟
الآن اينجوري شدم . حتي خودمم نميدونم چي مي خوام ! يعني چم شده ؟
راستي انريکو رو هم خيلي دوست دارم . با شنيدن آهنگهاش احساس خوبي بهم دست ميده . اما وقتي اينو به يکي گفتم گفت اه مانولي جواد شدي ! اعتراف کن !! منم گفتم مي دوني چيه ؟ من از اول هم جواد بودم . خوبه ؟ بعد اونم گفت خب چرا حالا ميزني ؟ منم الآن مي گم اه مانولي بازم افتادي به چرت و پرت گوئي ! گفتم که نميدونم چم شده !
□ نوشته شده در ساعت 11:24 PM توسط ME
الآن اينجوري شدم . حتي خودمم نميدونم چي مي خوام ! يعني چم شده ؟
راستي انريکو رو هم خيلي دوست دارم . با شنيدن آهنگهاش احساس خوبي بهم دست ميده . اما وقتي اينو به يکي گفتم گفت اه مانولي جواد شدي ! اعتراف کن !! منم گفتم مي دوني چيه ؟ من از اول هم جواد بودم . خوبه ؟ بعد اونم گفت خب چرا حالا ميزني ؟ منم الآن مي گم اه مانولي بازم افتادي به چرت و پرت گوئي ! گفتم که نميدونم چم شده !
□ نوشته شده در ساعت 11:24 PM توسط ME
●
Song : I'm Not A Girl, Not Yet A Women
Artist : Britney Spears
I used to think I had the answers to everything
But now I know
That life doesn't always go my way
Feels like I'm caught in the middle
That's when I realize
CHORUS
I'm not a girl, not yet a woman
All I need is time, a moment that is mine
While I'm in between
I'm not a girl
There is no need to protect me
It's time that I
Learn to face up to this on my own
I've seen so much more than you know now
So don't tell me to shut my eyes
CHORUS - repeat
But if you look at me closely
You will see it in my eyes
This girl will always find her way
CHORUS
(I'm not a girl) I'm not a girl, don't tell me what to believe
(Not yet a woman) I'm just trying to find the woman in me, yeah
(All I need is time) Oh, all I need is time
(A moment that is mine) That's mine
While I'm in between
I'm not a girl, not yet a woman, no no
All I need is time, a moment that is mine
While I'm in between
I'm not a girl, ooh
Not yet a woman
□ نوشته شده در ساعت 11:20 PM توسط ME
........................................................................................Song : I'm Not A Girl, Not Yet A Women
Artist : Britney Spears
I used to think I had the answers to everything
But now I know
That life doesn't always go my way
Feels like I'm caught in the middle
That's when I realize
CHORUS
I'm not a girl, not yet a woman
All I need is time, a moment that is mine
While I'm in between
I'm not a girl
There is no need to protect me
It's time that I
Learn to face up to this on my own
I've seen so much more than you know now
So don't tell me to shut my eyes
CHORUS - repeat
But if you look at me closely
You will see it in my eyes
This girl will always find her way
CHORUS
(I'm not a girl) I'm not a girl, don't tell me what to believe
(Not yet a woman) I'm just trying to find the woman in me, yeah
(All I need is time) Oh, all I need is time
(A moment that is mine) That's mine
While I'm in between
I'm not a girl, not yet a woman, no no
All I need is time, a moment that is mine
While I'm in between
I'm not a girl, ooh
Not yet a woman
□ نوشته شده در ساعت 11:20 PM توسط ME
Wednesday, March 03, 2004
● يادم باشه ديگه اگر سرم هم رفت با مامانم يک کلاس نرم !
يه کلاس ميريم من و مامان برادرم . کلاسشم کله سحره مثل قرص خواب هم مي مونه . خلاصه فراري ايم اساسي تنها مامانن که از اين کلاس خوششون مياد چون اونم يه سري از دوستهاشون هستن . در نتيجه بايد هميشه بريم حرف هم نباشه ! حالا بگذريم که اصلا هم سن و سال ما نيستن . خلاصه بد بختي اي داريم اساسي . هفته پيش مامان شبش يادشون نبود و خوشحال رفتيم خوابيديم که آخ جون يادشون نيست و فردا نميريم . از شانس ما نصفه شب حدود يک بود اومدن گفتن راستي فردا کلاس داريم شب زود بخوابيد و ما هم حسابي ضايع شديم . ديشب هم همينجور . اما ديگه خوشحال نبوديم گفتيم يادشون مياد ديگه . اما صبح بيدار شديم ديديم صبح تازه يادشون افتاده که دير شده بود . خلاصه مرديم از خوشي و تا لنگ ظهر هم خوابيد ه بوديم . فقط بايد کلي غر مي شنيديم که چرا شما يادم نيانداختيد . ولي به نرفتنش مي ارزيد P: تا شب هم هر وقت من و برادرم به هم نگاه مي کرديم يه لبخند پيروزي ميزديم به هم :)))
□ نوشته شده در ساعت 10:34 PM توسط ME
........................................................................................يه کلاس ميريم من و مامان برادرم . کلاسشم کله سحره مثل قرص خواب هم مي مونه . خلاصه فراري ايم اساسي تنها مامانن که از اين کلاس خوششون مياد چون اونم يه سري از دوستهاشون هستن . در نتيجه بايد هميشه بريم حرف هم نباشه ! حالا بگذريم که اصلا هم سن و سال ما نيستن . خلاصه بد بختي اي داريم اساسي . هفته پيش مامان شبش يادشون نبود و خوشحال رفتيم خوابيديم که آخ جون يادشون نيست و فردا نميريم . از شانس ما نصفه شب حدود يک بود اومدن گفتن راستي فردا کلاس داريم شب زود بخوابيد و ما هم حسابي ضايع شديم . ديشب هم همينجور . اما ديگه خوشحال نبوديم گفتيم يادشون مياد ديگه . اما صبح بيدار شديم ديديم صبح تازه يادشون افتاده که دير شده بود . خلاصه مرديم از خوشي و تا لنگ ظهر هم خوابيد ه بوديم . فقط بايد کلي غر مي شنيديم که چرا شما يادم نيانداختيد . ولي به نرفتنش مي ارزيد P: تا شب هم هر وقت من و برادرم به هم نگاه مي کرديم يه لبخند پيروزي ميزديم به هم :)))
□ نوشته شده در ساعت 10:34 PM توسط ME