● اتاقم رو حشره کش زدم فکر کنم خودم قبل از پشه ها خفه شم !!!
اهه اهه اهه ..............
□ نوشته شده در ساعت 10:00 PM توسط ME
........................................................................................اهه اهه اهه ..............
□ نوشته شده در ساعت 10:00 PM توسط ME
Sunday, May 30, 2004
● امتحانام شروع شده !!! :((( خوشحالم که هيچ موضوعه خاصي براي فکر کردن ندارم و مي تونم به راحتي درسم رو بخونم !
گفتم اين داستان ادامه خواهد داشت !
اون روز که گفتم تمومش کردم ، SMS ميزد ، بعد گفت مانولي تو حالت خوب نيست ، يه چيزيت هست نمي خواي به من بگي ، منم ديدم دلايل و حرفهام براي SMS زدن يکم طولانيه و ترجيح ميدم وقتي در مورد اين موضوع مي خوام باهاش حرف بزنم با SMS يا آف لاين باشه که به اندازه کافي وقت براي حرف سر هم کردن داشته باشم . وقتي بخوام ببينمش يا تلفني بخوام بهش بگم نم يتونم . انگار حرفهام همه اش اونطوري که م يخوام بگم به زبونم نميان يا اينکه دلم نمياد بعضي چيزا رو اونطور که حس م يکنم بهش بگم . چون نم يخوام ناراحتش کنم ! خلاصه اينکه بهش گفتم برو آن لاين برات آف لاين گذاشتم . خلاصه رفت و خوند ديدم خبري نشد ازش ! منم که اين ويزيبل بودم دي سي کردم و بعد نيم ساعتي دوباره رفتم چک کردم و ديدم برام آف لاين گذاشته ، خلاصه پروسه قانع کردنمون طي چند آف لاين و SMS ادامه پيدا کرد . تا اينکه ديگه جوابي ازش نگرفتم . عصرش جلسه ختم خواهر دوستش بود و هر دو اونجا بوديم . اولش داشته باشي بر خورد رو ! ما داشتيم با ماشين مي رفتيم که ديديم قدم زنان و متفکر داره مياد ! ما هم سريع پياده شديم و رفتيم تو . اومد تو و ما داشتيم حاضر مي شديم ، من اصلا به روي خودم نياوردم و به کارم ادامه دادم ، بچه ها مي گفتن اومد تو ، يه نگاه انداخت و رفت پائين . بعد از چند دقيقه دوباره اومد اونجائي که ما بوديم ، يه سلام خشک و خالي کرد و حتي نگاهم نکرد !! من جا خورده بودم ! به بچه ها گفتم تحويل رو داشتين ديگه ! خلاصه يکم بهم بر خورد ! من بهش گفته بودم اين مسأله تموم شد اما هنوزم دو تا دوستيم ! خلاصه به روي خودم نياوردم ! ديدم خيلي داره قيافه مي گيره و منم خيلي عادي بودم و با بچه ها شوخي مي کرديم . يه بار داشتم ميرفتم ، اونم پشتم مي اومد ، يه لحظه ايست کردم و برگشتم بهش گفتم انقدر قيافه نگيرها !! گفت من قيافه نمي گيرم و منتظر نموندم حرفش رو ادامه بده ! از اون به بعد عادي شد ! يه بار بايد يه سيني رو ميداد دستم ، خودش برداشت و اومد اون سمت پيشم و گفت مي خوام باهات حرف بزنم ها ! گفتم باشه ! خلاصه ديگه همه چي برگشت به حالت عاديش ، منم باهاش خيلي عادي برخورد کردم ! اونم سعي مي کرد عادي باشه اما قشنگ معلوم بود ناراحته ، دلم مي خواست همينجوري همه چيز مثل قبل برگرده ، يعني هنوز هم مثل قبل دو تا دوست خوب باشيم و اين مسأله هم فراموش بشه ! ميدونم هيچوقت فراموش نخواهد شد ، اما سعيمو مي کنم ، فقط نميدونم چه کار کنم تا اون اين موضوع رو فراموش کنه ! شب اواخر مجلس بود که با بچه ها وايستاده بوديم و شوخي مي کرديم ، نيما هم بود ، بعد من رفتم وسايلم رو بذارم و بر گردم ، نيما صدام کرد و دنبالم اومد ! فهميدم که مي خواد حرف بزنه ! بهش گفتم الآن ننننننننننننه ! خلاصه با يکم دلخوري قبول کرد و رفت ! بعدشم که مامان بابام اومدن و برگشتيم خونه ، قرار بود شام بمونيم اما ديگه نمونديم و زود برگشتيم ! خلاصه اون روز دو در شد ! شب اومد آن لاين اما بنده باز اينويزيبل بودم ! وگر نه بايد جواب مي دادم ! خيلي سخته برام باهاش مواجه شم ! يعني اينکه بخوام دلايلم رو براش بگم ! مطمئنا نمي تونم بهش بگم تو اون آدم ايده آل من نيستي ، بنابراين بايد موضوع رو يه جورائي بپيچونمش و اينه که کار رو سخت م يکنه ! هر وقت موبايلم رو نگاه مي کنم و مي بينم که ميس کال يا مسيجي ندارم يه نفس راحت مي کشم ! ولي نميدونم تا کي مي تونم فرار کنم ! بالاخره که بايد جواب بدم ! اون مي گه فکر نکن به همين راحتي من دست از سرت بر ميدارم ، اما نمي خوامم موضوع به دلخوري بکشه ! برررررررررررررر ! سخته ! بي خيال فعلا بهتره بشينم درسم رو بخونم فردا امتحان دارم ! راستي امتحان امروزمون هم خيلي باحال بود ، برگه سؤال رو با متن بايد جداگانه ميدادن ، ممتحنه هر دو رو با هم داد دستم منم حال کردم همه رو نوشتم ، آخراش فهميد چه گندي زده ، سؤال آخري رو جدا کرد که اونم قبلش سؤال رو خونده بودم جوابش رو ميدونستم و نوشتم :))) خلاصه امتحان باحالي بود وحالي برديم ! امتحان فردام که Open Book إ ولي فقط بايد کتاب داستان رو ببريم اما خب ما آناليزهاي داستان رو هم ضميمه اش کرديم ديگه مشکلاتي براي اونم نيست ! D: اينم از جمله خلاقيتهاي هليا بود در اين زمينه که خلاقيتي قابل تحسين مي باشد D:
□ نوشته شده در ساعت 8:06 PM توسط ME
........................................................................................گفتم اين داستان ادامه خواهد داشت !
اون روز که گفتم تمومش کردم ، SMS ميزد ، بعد گفت مانولي تو حالت خوب نيست ، يه چيزيت هست نمي خواي به من بگي ، منم ديدم دلايل و حرفهام براي SMS زدن يکم طولانيه و ترجيح ميدم وقتي در مورد اين موضوع مي خوام باهاش حرف بزنم با SMS يا آف لاين باشه که به اندازه کافي وقت براي حرف سر هم کردن داشته باشم . وقتي بخوام ببينمش يا تلفني بخوام بهش بگم نم يتونم . انگار حرفهام همه اش اونطوري که م يخوام بگم به زبونم نميان يا اينکه دلم نمياد بعضي چيزا رو اونطور که حس م يکنم بهش بگم . چون نم يخوام ناراحتش کنم ! خلاصه اينکه بهش گفتم برو آن لاين برات آف لاين گذاشتم . خلاصه رفت و خوند ديدم خبري نشد ازش ! منم که اين ويزيبل بودم دي سي کردم و بعد نيم ساعتي دوباره رفتم چک کردم و ديدم برام آف لاين گذاشته ، خلاصه پروسه قانع کردنمون طي چند آف لاين و SMS ادامه پيدا کرد . تا اينکه ديگه جوابي ازش نگرفتم . عصرش جلسه ختم خواهر دوستش بود و هر دو اونجا بوديم . اولش داشته باشي بر خورد رو ! ما داشتيم با ماشين مي رفتيم که ديديم قدم زنان و متفکر داره مياد ! ما هم سريع پياده شديم و رفتيم تو . اومد تو و ما داشتيم حاضر مي شديم ، من اصلا به روي خودم نياوردم و به کارم ادامه دادم ، بچه ها مي گفتن اومد تو ، يه نگاه انداخت و رفت پائين . بعد از چند دقيقه دوباره اومد اونجائي که ما بوديم ، يه سلام خشک و خالي کرد و حتي نگاهم نکرد !! من جا خورده بودم ! به بچه ها گفتم تحويل رو داشتين ديگه ! خلاصه يکم بهم بر خورد ! من بهش گفته بودم اين مسأله تموم شد اما هنوزم دو تا دوستيم ! خلاصه به روي خودم نياوردم ! ديدم خيلي داره قيافه مي گيره و منم خيلي عادي بودم و با بچه ها شوخي مي کرديم . يه بار داشتم ميرفتم ، اونم پشتم مي اومد ، يه لحظه ايست کردم و برگشتم بهش گفتم انقدر قيافه نگيرها !! گفت من قيافه نمي گيرم و منتظر نموندم حرفش رو ادامه بده ! از اون به بعد عادي شد ! يه بار بايد يه سيني رو ميداد دستم ، خودش برداشت و اومد اون سمت پيشم و گفت مي خوام باهات حرف بزنم ها ! گفتم باشه ! خلاصه ديگه همه چي برگشت به حالت عاديش ، منم باهاش خيلي عادي برخورد کردم ! اونم سعي مي کرد عادي باشه اما قشنگ معلوم بود ناراحته ، دلم مي خواست همينجوري همه چيز مثل قبل برگرده ، يعني هنوز هم مثل قبل دو تا دوست خوب باشيم و اين مسأله هم فراموش بشه ! ميدونم هيچوقت فراموش نخواهد شد ، اما سعيمو مي کنم ، فقط نميدونم چه کار کنم تا اون اين موضوع رو فراموش کنه ! شب اواخر مجلس بود که با بچه ها وايستاده بوديم و شوخي مي کرديم ، نيما هم بود ، بعد من رفتم وسايلم رو بذارم و بر گردم ، نيما صدام کرد و دنبالم اومد ! فهميدم که مي خواد حرف بزنه ! بهش گفتم الآن ننننننننننننه ! خلاصه با يکم دلخوري قبول کرد و رفت ! بعدشم که مامان بابام اومدن و برگشتيم خونه ، قرار بود شام بمونيم اما ديگه نمونديم و زود برگشتيم ! خلاصه اون روز دو در شد ! شب اومد آن لاين اما بنده باز اينويزيبل بودم ! وگر نه بايد جواب مي دادم ! خيلي سخته برام باهاش مواجه شم ! يعني اينکه بخوام دلايلم رو براش بگم ! مطمئنا نمي تونم بهش بگم تو اون آدم ايده آل من نيستي ، بنابراين بايد موضوع رو يه جورائي بپيچونمش و اينه که کار رو سخت م يکنه ! هر وقت موبايلم رو نگاه مي کنم و مي بينم که ميس کال يا مسيجي ندارم يه نفس راحت مي کشم ! ولي نميدونم تا کي مي تونم فرار کنم ! بالاخره که بايد جواب بدم ! اون مي گه فکر نکن به همين راحتي من دست از سرت بر ميدارم ، اما نمي خوامم موضوع به دلخوري بکشه ! برررررررررررررر ! سخته ! بي خيال فعلا بهتره بشينم درسم رو بخونم فردا امتحان دارم ! راستي امتحان امروزمون هم خيلي باحال بود ، برگه سؤال رو با متن بايد جداگانه ميدادن ، ممتحنه هر دو رو با هم داد دستم منم حال کردم همه رو نوشتم ، آخراش فهميد چه گندي زده ، سؤال آخري رو جدا کرد که اونم قبلش سؤال رو خونده بودم جوابش رو ميدونستم و نوشتم :))) خلاصه امتحان باحالي بود وحالي برديم ! امتحان فردام که Open Book إ ولي فقط بايد کتاب داستان رو ببريم اما خب ما آناليزهاي داستان رو هم ضميمه اش کرديم ديگه مشکلاتي براي اونم نيست ! D: اينم از جمله خلاقيتهاي هليا بود در اين زمينه که خلاقيتي قابل تحسين مي باشد D:
□ نوشته شده در ساعت 8:06 PM توسط ME
Friday, May 28, 2004
● باز تمومش کردم و حرفهامو بهش زدم ! اميدوارم ديگه واقعا تموم شده باشه ! يعني واقعا تموم شد يا همچنان اين قصه سر دراز دارد ؟
□ نوشته شده در ساعت 12:46 PM توسط ME
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 12:46 PM توسط ME
Thursday, May 27, 2004
● واقعا كه ! واقعا که ! واقعا که !!
مي گم خودمم تکليف خودمو با خودم نميدونم !
دو سه روزه به اين نکته فکر مي کنم که واقعا فکر کنم نيما به درد من نمي خوره ! و به اين فکر مي کردم که يه جوري بي خيال شه اما وقتي بهش گفتم و يه جورائي به در گفتم ديوار بشنوه نشد ! گفت فقط هر کاري مي کني تو رو خدا بهم نگو دوباره برم !
امروز رفتيم يکي از دوستامون فوت شده بود ، هم نيما بود هم اوني که قبلا گفته بودم جزو پروژه ام بود ، خب اصولا در مقام مقايسه که بر مياي يه جورائي ربطي به هم ندارن و معلومه مانولي خانوم کي رو مي پسندن ! به اين نتيجه رسيدم که نيما کسي نيست که اگر وقتي داشته باشمش راضي باشم و به هيچ کس ديگه اي فکر نکنم ! نميدونم شايدم فکر مسخره اي باشه ! شايدم چون قبلا يه جورائي تصميمم رو گرفته بودم و مامان و بابا و برادره هي گير ميدن به نيماي بيچاره به اين نتيجه رسيدم ! خدا داند ! اما همون پروژه خودمون هم امروز يه جورائي دور و برمون مي پلکيد . هم مامان بابا و خانواده اش خيلي دوستم دارن و امروز هم کلي تحويلم گرفتن و خودمم خيلي خوشم مياد ازشون چون خيلي باحالن ! اما بازم بايد ديد پدر مادر عروس چي مي گن ! فکر کنم آخرشم آبمون با هم تو يه جوب نره !
مي بينيد که ! هر روز به يه چيزي فکر م يکنم و به يه نتيجه اي ميرسم ! فقط موندم که چجوري به نيما بگم من رو بي خيال شه ! کاش اصلا باهاش حرف نزده بودم ! هليا راست مي گفت . مي گفت وقتي تمومش کردي ديگه فراموشش کن و به اين فکر نکن که حالا ناراحت شد چي شد ! چون بالاخره ناراحته رو مي شه ولي يه مدته و فراموش مي شه ! تو رو خدا بهم راه حل پيشنهاد بدين . من چجوري بهش بفهمونم که ما به درد هم نمي خوريم آخه ؟؟ :((( از يه طرف هم چون قراره حالا حالا ها چشم تو چشم هم باشيم نمي خوام بد جوري بشه :(
□ نوشته شده در ساعت 3:39 PM توسط ME
........................................................................................مي گم خودمم تکليف خودمو با خودم نميدونم !
دو سه روزه به اين نکته فکر مي کنم که واقعا فکر کنم نيما به درد من نمي خوره ! و به اين فکر مي کردم که يه جوري بي خيال شه اما وقتي بهش گفتم و يه جورائي به در گفتم ديوار بشنوه نشد ! گفت فقط هر کاري مي کني تو رو خدا بهم نگو دوباره برم !
امروز رفتيم يکي از دوستامون فوت شده بود ، هم نيما بود هم اوني که قبلا گفته بودم جزو پروژه ام بود ، خب اصولا در مقام مقايسه که بر مياي يه جورائي ربطي به هم ندارن و معلومه مانولي خانوم کي رو مي پسندن ! به اين نتيجه رسيدم که نيما کسي نيست که اگر وقتي داشته باشمش راضي باشم و به هيچ کس ديگه اي فکر نکنم ! نميدونم شايدم فکر مسخره اي باشه ! شايدم چون قبلا يه جورائي تصميمم رو گرفته بودم و مامان و بابا و برادره هي گير ميدن به نيماي بيچاره به اين نتيجه رسيدم ! خدا داند ! اما همون پروژه خودمون هم امروز يه جورائي دور و برمون مي پلکيد . هم مامان بابا و خانواده اش خيلي دوستم دارن و امروز هم کلي تحويلم گرفتن و خودمم خيلي خوشم مياد ازشون چون خيلي باحالن ! اما بازم بايد ديد پدر مادر عروس چي مي گن ! فکر کنم آخرشم آبمون با هم تو يه جوب نره !
مي بينيد که ! هر روز به يه چيزي فکر م يکنم و به يه نتيجه اي ميرسم ! فقط موندم که چجوري به نيما بگم من رو بي خيال شه ! کاش اصلا باهاش حرف نزده بودم ! هليا راست مي گفت . مي گفت وقتي تمومش کردي ديگه فراموشش کن و به اين فکر نکن که حالا ناراحت شد چي شد ! چون بالاخره ناراحته رو مي شه ولي يه مدته و فراموش مي شه ! تو رو خدا بهم راه حل پيشنهاد بدين . من چجوري بهش بفهمونم که ما به درد هم نمي خوريم آخه ؟؟ :((( از يه طرف هم چون قراره حالا حالا ها چشم تو چشم هم باشيم نمي خوام بد جوري بشه :(
□ نوشته شده در ساعت 3:39 PM توسط ME
Monday, May 24, 2004
● اگر يه چند راهي ديديد و يه دختره رو هم ديديد که سرش وايستاده نميدونه کدوم وري بره ، شک نکنيد ، خوده خودمم !
□ نوشته شده در ساعت 10:31 PM توسط ME
□ نوشته شده در ساعت 10:31 PM توسط ME
● آره بالاخره باهاش حرف زدم ! :-/
بهش گفتم ببين من فکر کنم يه سوء تفاهمي برات پيش اومده ! از اينکه بهت گفتم نه منظور اين نبوده که ..... اتفاقا خيلي پسر خوبي هستي و مامان بابا هم خودشون اين موضوع رو چندين بار گفتن ، مهمترين مسأله مامان و بابا اختلاف سني ماست و لاب لاب لاب .....
کلي حرف آماده کرده بودم ، طوري که بمبارونش مي کردم و آخرش هم هيچ اميدي باقي نميذاشت . اما همه اش يادم رفت ! گفتم ، نه که نگم اما اون طور که مي خواستم نشد !
اونم گفت که من از اولش هم خواستم قدم جلو بذارم تمام اين حرفها رو ميدونستم و ميدونستم که به اين سادگيا نيست . اما مي خوام سعي خودم رو بکنم . ميدونم که مامان بابات همينجوري دختر دست گلشون رو تقديم من نمي کنن ، ارزش زحمت کشيدن رو داره . حداقل اگر اون موقع اجازه دادن به خودم مطمئن مي شم که توانائي اين کار رو دارم !
گفت من فکر کرده بودم خودت نمي خواي ، گفتم من فکر کردم اينجوري راحت تر فراموش مي کني !.......
ديگه جائي براي حرف زدن باقي نذاشت ! فقط بهش گفتم ببين شايد آخر راه بن بست باشه هاااا...... گفت اشکال نداره حداقل بعدش غصه نمي خورم که کاري مي تونستم بکنم و نکردم !
نميدونم وقتي باهاشم ترديدهام رو فراموش مي کنم و سعي مي کنم از وقت با هم بودنمون لذت ببريم ، تا يکي دو روز خوبم اما بعدش دوباره ترديدا دوره ام مي کنن ! نميدونم کار درستيه يا نه ! هر بار تصميم مي گيرم تمومش کنم ، گاهي هم که اين کار رو مي کنم بازم ترديدا ميان سراغم ! مانولي کار درستي کردي ؟؟ دوباره که مياد باز فراموش مي کنم و روز از نو روزي از نو ! گاهي تصميم مي گيرم از ايران برم . خيلي وقتا اين فکر به سرم ميزنه ! نميدونم قراره اونجا حلوا پخش کنن يا نه اما هر وقت هم که با فک و فاميل و دوستامون حرف ميزنيم و مي گن تو ديوونه اي که اونجا موندي حرفهاشون قلقلکم ميده . بايد چي کار کنم ! کاش مي شد فهميد راه درست کدومه !
□ نوشته شده در ساعت 10:29 PM توسط ME
........................................................................................بهش گفتم ببين من فکر کنم يه سوء تفاهمي برات پيش اومده ! از اينکه بهت گفتم نه منظور اين نبوده که ..... اتفاقا خيلي پسر خوبي هستي و مامان بابا هم خودشون اين موضوع رو چندين بار گفتن ، مهمترين مسأله مامان و بابا اختلاف سني ماست و لاب لاب لاب .....
کلي حرف آماده کرده بودم ، طوري که بمبارونش مي کردم و آخرش هم هيچ اميدي باقي نميذاشت . اما همه اش يادم رفت ! گفتم ، نه که نگم اما اون طور که مي خواستم نشد !
اونم گفت که من از اولش هم خواستم قدم جلو بذارم تمام اين حرفها رو ميدونستم و ميدونستم که به اين سادگيا نيست . اما مي خوام سعي خودم رو بکنم . ميدونم که مامان بابات همينجوري دختر دست گلشون رو تقديم من نمي کنن ، ارزش زحمت کشيدن رو داره . حداقل اگر اون موقع اجازه دادن به خودم مطمئن مي شم که توانائي اين کار رو دارم !
گفت من فکر کرده بودم خودت نمي خواي ، گفتم من فکر کردم اينجوري راحت تر فراموش مي کني !.......
ديگه جائي براي حرف زدن باقي نذاشت ! فقط بهش گفتم ببين شايد آخر راه بن بست باشه هاااا...... گفت اشکال نداره حداقل بعدش غصه نمي خورم که کاري مي تونستم بکنم و نکردم !
نميدونم وقتي باهاشم ترديدهام رو فراموش مي کنم و سعي مي کنم از وقت با هم بودنمون لذت ببريم ، تا يکي دو روز خوبم اما بعدش دوباره ترديدا دوره ام مي کنن ! نميدونم کار درستيه يا نه ! هر بار تصميم مي گيرم تمومش کنم ، گاهي هم که اين کار رو مي کنم بازم ترديدا ميان سراغم ! مانولي کار درستي کردي ؟؟ دوباره که مياد باز فراموش مي کنم و روز از نو روزي از نو ! گاهي تصميم مي گيرم از ايران برم . خيلي وقتا اين فکر به سرم ميزنه ! نميدونم قراره اونجا حلوا پخش کنن يا نه اما هر وقت هم که با فک و فاميل و دوستامون حرف ميزنيم و مي گن تو ديوونه اي که اونجا موندي حرفهاشون قلقلکم ميده . بايد چي کار کنم ! کاش مي شد فهميد راه درست کدومه !
□ نوشته شده در ساعت 10:29 PM توسط ME
Monday, May 17, 2004
● فردا مي خوام برم با نيما حرف بزنم ! پسر دائيش با آيدا دوست از آب در اومده بود و زنگ زده بود به آيدا و کلي صحبت کرده بود که با من حرف بزنه ! شاخم در اومده بود . خيلي باحال بود . خلاصه اينکه فکر مي کنم براش يه سوءتفاهماتي پيش اومده که بايد باهاش صحبت کنم و برطرف شه ! کلي چيز ميز آماده کردم که بهش بگم . اميدوارم يادم نره چرت و پرت بگم !
□ نوشته شده در ساعت 11:32 PM توسط ME
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 11:32 PM توسط ME
Friday, May 14, 2004
● ديشب قرار بود يکي از دوستاي چند سال پيشم که با هم همکلاسي بوديم براي خواستگاري بيان خونمون ! البته به اسم آشنائي اومده بودن اما قبلا دوستم بهم گفته بود جريان از چه قراره ! حالا داشته باشيد ضايع کاري رو ! اينا که اومدن يه دسته گل آورده بودن مامان بهم يه گلدون دادن که بذارم توش ! منم گذاشتم و اومدم بذارمش رو ميز که همين موقع آرمين اومد تو . اينو گذاشتم و برگشتم سلام کنم يهو گله سنگيني کرد و تلپ مسخره افتاد ! هم خنده ام گرفته بود هم حرصم در اومده بود . اينا اول فکر کردن من زدم افتاده اما بعد توضيحات به شکل غير مستقيم داده شد که تقصير بنده نبوده و اين خودش افتاده :))))
مامان چند وقت پيش ديده بودنش و گفتن که مطمئنم خوشت مياد و خيلي عوض شده و فلان مام گفتيم حالا که اينقدر تعريف مي کنيد بيان ببينيم چه خبره ! اما اصلا هيچ فرقي نکرده بود ! خلاصه مامانم هم جا خورده بودن فکر کنم اصلا اشتباه گرفته بودن :)))
خلاصه ديشب يکم سر اين موضوع خنديديم . اما ديشب بد جوري دلم براي نيما تنگ شده بود ! بچه گوگولي ائيه اما مي ترسم دوباره يکم باهاش شوخي کنم و باهاش حرف بزنم باز اميدوار شه ! نميدونم چي کار کنم اما فکر مي کنم باهاش حرف ميزنم و درست بهش مي فهمونم که موضوع از چه قراره ! نميدونم !
راستي نظر خواهيمم دوباره راه افتاد ! راجع به قبلي ها هم مي تونيد دوباره نظر بديد ! D:
□ نوشته شده در ساعت 1:47 PM توسط ME
........................................................................................مامان چند وقت پيش ديده بودنش و گفتن که مطمئنم خوشت مياد و خيلي عوض شده و فلان مام گفتيم حالا که اينقدر تعريف مي کنيد بيان ببينيم چه خبره ! اما اصلا هيچ فرقي نکرده بود ! خلاصه مامانم هم جا خورده بودن فکر کنم اصلا اشتباه گرفته بودن :)))
خلاصه ديشب يکم سر اين موضوع خنديديم . اما ديشب بد جوري دلم براي نيما تنگ شده بود ! بچه گوگولي ائيه اما مي ترسم دوباره يکم باهاش شوخي کنم و باهاش حرف بزنم باز اميدوار شه ! نميدونم چي کار کنم اما فکر مي کنم باهاش حرف ميزنم و درست بهش مي فهمونم که موضوع از چه قراره ! نميدونم !
راستي نظر خواهيمم دوباره راه افتاد ! راجع به قبلي ها هم مي تونيد دوباره نظر بديد ! D:
□ نوشته شده در ساعت 1:47 PM توسط ME
Wednesday, May 12, 2004
● دلم اندازه اين ابرا گرفته !
اينکه ببيني يک نفر اينقدر دوستت داره اما از دست تو هم کاري بر نمياد ! تمام زندگيته ! نميتوني کاري بکني و بايد به فکر خودت هم باشي يکم ناراحت کننده است . اميدوارم بتونه با خودش کنار بياد ! دلم م يسوزه ! مي گفت من مي خوام تا اونجائي که در توانمه تلاش کنم ! اما تلاش براي چي و براي کي ؟ يعني واقعا من ارزش اينهمه تلاش رو دارم ؟ ارزش اينهمه ناراحتي رو دارم ؟ خدا جونم همون طوري که به من کمک کردي تا با خودم کنار بيام و عاقلانه تصميم بگيرم ازت خواهش م يکنم به اونم کمک کني ! ميدونم هيچوقت بنده هاتو تنها نميذاري اما بازم ازت خواهش مي کنم کمکش کني . اون ارزشش رو داره ! مطمئنم ! مطمئن ! براش از صميم قلب آرزوي خوشبختي مي کنم !
□ نوشته شده در ساعت 12:25 AM توسط ME
........................................................................................اينکه ببيني يک نفر اينقدر دوستت داره اما از دست تو هم کاري بر نمياد ! تمام زندگيته ! نميتوني کاري بکني و بايد به فکر خودت هم باشي يکم ناراحت کننده است . اميدوارم بتونه با خودش کنار بياد ! دلم م يسوزه ! مي گفت من مي خوام تا اونجائي که در توانمه تلاش کنم ! اما تلاش براي چي و براي کي ؟ يعني واقعا من ارزش اينهمه تلاش رو دارم ؟ ارزش اينهمه ناراحتي رو دارم ؟ خدا جونم همون طوري که به من کمک کردي تا با خودم کنار بيام و عاقلانه تصميم بگيرم ازت خواهش م يکنم به اونم کمک کني ! ميدونم هيچوقت بنده هاتو تنها نميذاري اما بازم ازت خواهش مي کنم کمکش کني . اون ارزشش رو داره ! مطمئنم ! مطمئن ! براش از صميم قلب آرزوي خوشبختي مي کنم !
□ نوشته شده در ساعت 12:25 AM توسط ME
Thursday, May 06, 2004
● اين چند روزه باز کلي اتفاق افتاد . بايد سر فرصت بشينم بنويسمشون ! سرم خيلي شلوغه وقت نمي کنم خيلي بيام آن لاين . سيستم نظر خواهيمم قاطي کرده دوباره کد جنريتور هم زدم باز هنوزم غيبش زده !
خلاصه اين جوري . فقط بگم که بالاخره هر جوري که بود اون موضوع رو تمومش کردم . بامرو نمي شد تموم شه ! اما شد ( اميدوارم ! ) ببينيم تا بعد چي پيش مياد . فعلا خدافظ !
□ نوشته شده در ساعت 1:10 AM توسط ME
........................................................................................خلاصه اين جوري . فقط بگم که بالاخره هر جوري که بود اون موضوع رو تمومش کردم . بامرو نمي شد تموم شه ! اما شد ( اميدوارم ! ) ببينيم تا بعد چي پيش مياد . فعلا خدافظ !
□ نوشته شده در ساعت 1:10 AM توسط ME