● يادتونه گفتم بابا کلي باهام صحبت کردن و قانع شدم ؟ اما دوباره شب عروسي که ديدمش نظرم عوض شد ! بازم ترديد ها اومدن سراغم ! پسر فوق العاده ائيه اما حرفهاي مامان و بابا هم درسته ! اينکه از من کوچيکتره خودش يه مشکله ! نميدونم بايد چي کار کرد ! ديشب دوباره کلي با بابا صحبت کرديم و ايندفعه بابا يکم قانع شدن ! قرار شده هر دو فکر کنيم ببينيم چي کار بايد بکنيم ! نميدونم ! تصميم سختيه !
□ نوشته شده در ساعت 3:03 PM توسط ME
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 3:03 PM توسط ME
Monday, April 26, 2004
● مي گم ها خودمونيم يه نموره امشب عروسي تابلو شد ! به قول داماد نميدونم چرا هي دوربين سمت تو بر ميگرده !! D: منم بهش گفتم ببين اگر دلت مي خواد تو فيلم باشي کنار من باش :))
ولي واقعا بچه تابلو کرد ! ديگه تيکه بود که اين بچه ها بار ما مي کردن ها !! هي مي گم بچه تابلو بازي در نيار هاااااا !!! خلاصه مجبور شديم کمي حق حساب بديم اين بچه ها جلوي زبونشون رو بگيرن !
□ نوشته شده در ساعت 1:31 AM توسط ME
........................................................................................ولي واقعا بچه تابلو کرد ! ديگه تيکه بود که اين بچه ها بار ما مي کردن ها !! هي مي گم بچه تابلو بازي در نيار هاااااا !!! خلاصه مجبور شديم کمي حق حساب بديم اين بچه ها جلوي زبونشون رو بگيرن !
□ نوشته شده در ساعت 1:31 AM توسط ME
Sunday, April 25, 2004
● راستش خودمم نميدونم از کجا شروع شده بوده . فقط اينو ميدونم که موضوع بيش از حد جدي گرفته شده !
ولي هر چي که داشت اينش مهم بود که فهميدم کار خودمم اشتباه بوده . من از اون يه بتي ساخته بودم و اون طوري که دوست د اشتم ميديدمش در صورتي که فکر نمي کنم اونطوري باشه . درست همون کاري که اون با من کرد . اون فکر مي کنه من فرشته اي هستم که خدا براش فرستاده . تو اين چند روزه فکر کنم به کارائي دست زد که تو عمرش هم نکرده بود . سه روز جالبي بود ! پر از ترديد ، پر از اضطراب . فکر مي کردم که آيا دارم کار درستي مي کنم ؟ اون دو سال از من کوچکتر بود . پسر فوق العاده اي بود . واقعا که بابام آدم فوق العاده ائيه تو قانع کردن . چهار ساعت و نيم با هم صحبت کرديم و نظر من صد و هشتاد درجه عوض شد . همچين با منطق قانعت مي کنه که حرفي براي زدن نخواهي داشت . خوشحالم که همچين مامان و باباي ماهي دارم . ميدوني مادر پدرا بچه هاشون رو دوست دارن و خير و صلاحشون رو مي خوان ! يکم کليشه اي شد ولي اين چند روزه اين موضوع رو درک کردم . گاهي اوقات هم خواسته هاشون ائيده آلي مي شه که بر آوردنشون سخته !
اينو مي گفتم : با حرفهاي بابا چشمهام باز شد و ترديد هام از بين رفت ! من کسي نيستم که بتونم اون جور زندگي رو تحمل کنم . به قول بابا بايد خيلي قوي بود . من يکي رو مي خوام که بهش تکيه کنم نه اينکه خودم تکيه گاه بشم ! باهاش که حرف ميزنم احساس مي کنم هنوز لازمه بزرگتر شه . وقتي باهاش حرف ميزنم احساس مي کنم که در اون صورت بايد براش تکيه گاه باشم . نميدونم اميدوارم بفهميد چي م يگم !
ديشب که از مهموني برگشته بود ساعت يک و خورده اي شب اومده بود دم خونمون ! فکر کن کارائي که هميشه ملت رو به خاطرش مسخره مي کردم ! خدا هميشه هر چي رو مسخره مي کنم سرم مياره ! اومده بود دم پنجره مون که صحبت کنيم ! هر وقت يادش مي افتم فکر مي کنم چقدر احمقانه ! يا اينکه بهش گفته بودم اهل اينترنت هستي ؟ آخه بيشتر از SMS استفاده مي کرديم براي حرف زدن ، گفتم اگر بياد آن لاين راحت تره ، بعد امروز گفت رفته سفارش داده براش لپ تاپ بيارن ! منو مي گي شاخم همين جور زده بود بيرون ! بايد يه فکري به حالش بکنم ! اينطوري فقط خودش رو تو دردسر مياندازه ! اميدوارم خدا کمکش کنه که راحت فراموش کنه ! منم يادم باشه اون بت قبلي ام رو بشکونمش و د يگه تو فکر و خيالم آدما رو اون طوري که مي خوام نسازم و همه رو اون طوري که هستن ببينم !
□ نوشته شده در ساعت 1:05 AM توسط ME
........................................................................................ولي هر چي که داشت اينش مهم بود که فهميدم کار خودمم اشتباه بوده . من از اون يه بتي ساخته بودم و اون طوري که دوست د اشتم ميديدمش در صورتي که فکر نمي کنم اونطوري باشه . درست همون کاري که اون با من کرد . اون فکر مي کنه من فرشته اي هستم که خدا براش فرستاده . تو اين چند روزه فکر کنم به کارائي دست زد که تو عمرش هم نکرده بود . سه روز جالبي بود ! پر از ترديد ، پر از اضطراب . فکر مي کردم که آيا دارم کار درستي مي کنم ؟ اون دو سال از من کوچکتر بود . پسر فوق العاده اي بود . واقعا که بابام آدم فوق العاده ائيه تو قانع کردن . چهار ساعت و نيم با هم صحبت کرديم و نظر من صد و هشتاد درجه عوض شد . همچين با منطق قانعت مي کنه که حرفي براي زدن نخواهي داشت . خوشحالم که همچين مامان و باباي ماهي دارم . ميدوني مادر پدرا بچه هاشون رو دوست دارن و خير و صلاحشون رو مي خوان ! يکم کليشه اي شد ولي اين چند روزه اين موضوع رو درک کردم . گاهي اوقات هم خواسته هاشون ائيده آلي مي شه که بر آوردنشون سخته !
اينو مي گفتم : با حرفهاي بابا چشمهام باز شد و ترديد هام از بين رفت ! من کسي نيستم که بتونم اون جور زندگي رو تحمل کنم . به قول بابا بايد خيلي قوي بود . من يکي رو مي خوام که بهش تکيه کنم نه اينکه خودم تکيه گاه بشم ! باهاش که حرف ميزنم احساس مي کنم هنوز لازمه بزرگتر شه . وقتي باهاش حرف ميزنم احساس مي کنم که در اون صورت بايد براش تکيه گاه باشم . نميدونم اميدوارم بفهميد چي م يگم !
ديشب که از مهموني برگشته بود ساعت يک و خورده اي شب اومده بود دم خونمون ! فکر کن کارائي که هميشه ملت رو به خاطرش مسخره مي کردم ! خدا هميشه هر چي رو مسخره مي کنم سرم مياره ! اومده بود دم پنجره مون که صحبت کنيم ! هر وقت يادش مي افتم فکر مي کنم چقدر احمقانه ! يا اينکه بهش گفته بودم اهل اينترنت هستي ؟ آخه بيشتر از SMS استفاده مي کرديم براي حرف زدن ، گفتم اگر بياد آن لاين راحت تره ، بعد امروز گفت رفته سفارش داده براش لپ تاپ بيارن ! منو مي گي شاخم همين جور زده بود بيرون ! بايد يه فکري به حالش بکنم ! اينطوري فقط خودش رو تو دردسر مياندازه ! اميدوارم خدا کمکش کنه که راحت فراموش کنه ! منم يادم باشه اون بت قبلي ام رو بشکونمش و د يگه تو فکر و خيالم آدما رو اون طوري که مي خوام نسازم و همه رو اون طوري که هستن ببينم !
□ نوشته شده در ساعت 1:05 AM توسط ME
Saturday, April 24, 2004
● گريه کنم يا نکنم آخر ماجرا رسيد
گريه کنم يا نکنم قصه به انتها رسيد !
□ نوشته شده در ساعت 12:15 AM توسط ME
........................................................................................گريه کنم يا نکنم قصه به انتها رسيد !
□ نوشته شده در ساعت 12:15 AM توسط ME
Wednesday, April 21, 2004
● تازه خوب شده بودم ! تازه داشتم مثل آدما مي شدم !
مرا چه مي شود ؟ اي بچه جون ميدونستي انقدر قدرت داري که بتوني اعصابمو به هم بريزي و فکرم رو مشغول کني ؟ مني که سرم رو ميذارم خوابم مي بره دديشب تا شش بيدار بودم ! ميدوني يعني چي ؟ يعني انقدر قاراشميش بودم که حتي خواب به چشمام هم نمي اومد !
مرا چه مي شود آخر ؟
صداي قلبم رو مي شنوم !
□ نوشته شده در ساعت 5:13 PM توسط ME
مرا چه مي شود ؟ اي بچه جون ميدونستي انقدر قدرت داري که بتوني اعصابمو به هم بريزي و فکرم رو مشغول کني ؟ مني که سرم رو ميذارم خوابم مي بره دديشب تا شش بيدار بودم ! ميدوني يعني چي ؟ يعني انقدر قاراشميش بودم که حتي خواب به چشمام هم نمي اومد !
مرا چه مي شود آخر ؟
صداي قلبم رو مي شنوم !
□ نوشته شده در ساعت 5:13 PM توسط ME
● تا حالا ديدين يکي رو که يکي ديگه رو هميشه از بچگي دوستش داشته باشه و هميشه به عنوان گوگولي ترين موجود روي زمين ازش اسم ببره اما منظور خاصي نداشته باشه و همينجوري دوستش داشته باشه ، ( تا حالا شده کسي رو فقط دوستش داشته باشين اما احساس خاصي مثلا احساسي که بين دختر و پسر مي تونه وجود داشته باشه رو نداشته باشه ، اميدوارم متوجه بشيد چي مي گم ! ) خلاصه اين آدم يهو بياد بهتون بگه که دوستتون داره و اين رو هم از حرکاتش هم از حرفهاش بتونيد درک کنيد ؟ بعد از اين موضوع اعصابتون به هم بريزه ؟؟؟؟
قاطي کردم اساسي اساسي اساسي ! نمي تونيد درک کنيد تا چه حد ! آهان اينم يادم رفت بهتون بگم يکي از دلايلي که شايد احساس خاصي نسبت بهش نداريد شايد اين باشه که چند سالي ازتون کوچيکتره و فکر کن يازده ساله همديگه رو مي شناسيد و يه جورائي با هم بزرگ شديد !!
ابدا نمي دونم بايد چي کار کنم ! اول جديش نگرفتم ولي مثل اينکه موضوع يکم جديه !! ديروز که حسابي حال بيچاره رو گرفتم !
ديروز صبح که از خواب بيدار شدم با صداي يه SMS بود . نوشته بود سال نو مبارک ! فکر کن اول ارديبهشت بعد از يه ماه گفته سال نو مبارک ! ولي نميدونستم شماره کيه ! تشکر کردم و اسمش رو پرسيدم ! اسمش رو گفت و تا فهميدم کيه بي اختيار يه لبخندي زدم و گفتم آخييي ! اما انگار اين آخيه يه جورائي کار دستم داد شب ! شبش هم يه تولدي دعوت بوديم و رفتيم و اونم اومد ! من که مثل هميشه بودم و جدي نگرفته بودم با بچه ها ديوونه بازي در مي آورديم و مي خنديديم ! يه جا تنها وايستاده بودم اومد پيشم و گفت تنهائي ؟ گفتم آره اساسي ! اومد برقصيم اما آهنگ تموم شد و نشستيم ! اينجا يه تکوني به مغزم خورد و گفت نه مثل اينکه داره يه جورائي جدي مي شه ! باز به روي خودم نياوردم اما يه جورائي حالم گرفته شد ! نميدنستم بايد چي کار کنم ! از يه طرفم دلم نمي خواست اون دوستي قديمي مون مشکلي پيدا کنه ! نمي دونستم بايد چي کار کنم ! داشتم ميرفتم هران رو برسونم خونشون که ديدم داره يه مسيج ميزنه اما گفتم خب داره ميزنه چي کار کنم ! رفتم هران رو رسوندم و برگشتم ! تو کادو ها يه توپ بود ! اون توپه رو برداشته بودم و باهاش بازي مي کردم و بچه ها هم کم کم رفته بودن و جمع داشت خودموني مي شد و ما هم موقع شيطونيمون ! با بچه ها توپ بازي مي کرديم و مسخره بازي ! يهو عصباني اومد طرفم و دستم رو گرفت و بلندم کرد و گفت مانولي پا شو برقصيم ! من با هر کدوم از بچه ها هم که مي خواستم برقصم توپم رو هم بر مي داشتم اما توپ رو ازم گرفت و گفت اينو بذارش کناررررررررر !!! مونده بودم جريان از چه قراره !!! موقع رقص همه داشتن ما رو نگاه مي کردن ! منم براي اينکه بعدا گير ندن که جريان چي بوده هي مسخره بازي در مي آوردم و سر به سر بچه ها ميذاشتم ! آهنگ تموم شد و نشستيم . بازم بچه ها مسخره بازي در مي آوردن و اينم حالش بد جوري گرفته بود و کاملا ناراحت شده بود ! من سعي کردم يکم بچه ها رو آرومتر کنم و يکم حاشون رو گرفتم با مسخره بازي که حداقل اونجوري با حرص يه گوشه نشينه ! پا شد و رفت تنهائي تو هال نشست و يه جورائي با حرص و دلخوري ! اين بچه هاي مسخره هم که دست بردار نبودن ! خلاصه وقتي هم که رفتيم دلخور بود اساسي ! شب اومدم خونه گفتم موبايلم رو چک کنم ديدم يه مسيج دارم حدس زدم بايد خودش باشه ! ديدم نوشته بود رفتن رو بي خيال شو ! براش مسيج زدم که من الآن گرفتم مسيجتو اين مال کي بود ؟ و خلاصه شروع شد ! تا نزديکاي دو ادامه داشت و اول از مسخره بازي شروع شد تا بعد واقعا جدي شد و حرفش رو زد ! نميدونستم بايد چي بگم ! مخم کار نمي کرد فقط گفتم ببين شب بخير ! گفت ولي من جدي ام ! يکم در موردش فکر کن ! به هم ريخته بودم اساسي . طبق معمول رفتم سراغ شهباز جونم اين بيچاره هم که همه اش بايد حرفهاي منو گوش کنه ! ولي خيلي دوست خوبي هستي ممنون از اينهمه وقتي که ميذاري و درد دلاي منو گوش ميدي ;)
خلاصه همين ديگه مخم تعطيله ديشب هم تا شش خوابم نبرد ! صبح هم حدوداي ده بيدار شدم اما انگار اصلا خوابم نبرده باشه ! الان هم خوابم نمي بره و فقط سرم درد مي کنه ! هيچ کاري هم نم يتونم بکنم ! يکي بياد اين ترجمه هاي منو بکنه که مخم تعطيله و مامان بابا همکله ام رو خوردن از بس گفتن چقدر ترجمه کرديو غر زدن چرا کار نمي کني !! فردا هم که اين يارو بخواد زنگ بزنه نمي دونم بايد چي جوابش رو بدم ! فقط يه صفحه ترجمه کردم ! خوا جونم به دادم برس !
تا چه خواهد شد در اين سودا سرانجامم هنوز !
□ نوشته شده در ساعت 5:13 PM توسط ME
........................................................................................قاطي کردم اساسي اساسي اساسي ! نمي تونيد درک کنيد تا چه حد ! آهان اينم يادم رفت بهتون بگم يکي از دلايلي که شايد احساس خاصي نسبت بهش نداريد شايد اين باشه که چند سالي ازتون کوچيکتره و فکر کن يازده ساله همديگه رو مي شناسيد و يه جورائي با هم بزرگ شديد !!
ابدا نمي دونم بايد چي کار کنم ! اول جديش نگرفتم ولي مثل اينکه موضوع يکم جديه !! ديروز که حسابي حال بيچاره رو گرفتم !
ديروز صبح که از خواب بيدار شدم با صداي يه SMS بود . نوشته بود سال نو مبارک ! فکر کن اول ارديبهشت بعد از يه ماه گفته سال نو مبارک ! ولي نميدونستم شماره کيه ! تشکر کردم و اسمش رو پرسيدم ! اسمش رو گفت و تا فهميدم کيه بي اختيار يه لبخندي زدم و گفتم آخييي ! اما انگار اين آخيه يه جورائي کار دستم داد شب ! شبش هم يه تولدي دعوت بوديم و رفتيم و اونم اومد ! من که مثل هميشه بودم و جدي نگرفته بودم با بچه ها ديوونه بازي در مي آورديم و مي خنديديم ! يه جا تنها وايستاده بودم اومد پيشم و گفت تنهائي ؟ گفتم آره اساسي ! اومد برقصيم اما آهنگ تموم شد و نشستيم ! اينجا يه تکوني به مغزم خورد و گفت نه مثل اينکه داره يه جورائي جدي مي شه ! باز به روي خودم نياوردم اما يه جورائي حالم گرفته شد ! نميدنستم بايد چي کار کنم ! از يه طرفم دلم نمي خواست اون دوستي قديمي مون مشکلي پيدا کنه ! نمي دونستم بايد چي کار کنم ! داشتم ميرفتم هران رو برسونم خونشون که ديدم داره يه مسيج ميزنه اما گفتم خب داره ميزنه چي کار کنم ! رفتم هران رو رسوندم و برگشتم ! تو کادو ها يه توپ بود ! اون توپه رو برداشته بودم و باهاش بازي مي کردم و بچه ها هم کم کم رفته بودن و جمع داشت خودموني مي شد و ما هم موقع شيطونيمون ! با بچه ها توپ بازي مي کرديم و مسخره بازي ! يهو عصباني اومد طرفم و دستم رو گرفت و بلندم کرد و گفت مانولي پا شو برقصيم ! من با هر کدوم از بچه ها هم که مي خواستم برقصم توپم رو هم بر مي داشتم اما توپ رو ازم گرفت و گفت اينو بذارش کناررررررررر !!! مونده بودم جريان از چه قراره !!! موقع رقص همه داشتن ما رو نگاه مي کردن ! منم براي اينکه بعدا گير ندن که جريان چي بوده هي مسخره بازي در مي آوردم و سر به سر بچه ها ميذاشتم ! آهنگ تموم شد و نشستيم . بازم بچه ها مسخره بازي در مي آوردن و اينم حالش بد جوري گرفته بود و کاملا ناراحت شده بود ! من سعي کردم يکم بچه ها رو آرومتر کنم و يکم حاشون رو گرفتم با مسخره بازي که حداقل اونجوري با حرص يه گوشه نشينه ! پا شد و رفت تنهائي تو هال نشست و يه جورائي با حرص و دلخوري ! اين بچه هاي مسخره هم که دست بردار نبودن ! خلاصه وقتي هم که رفتيم دلخور بود اساسي ! شب اومدم خونه گفتم موبايلم رو چک کنم ديدم يه مسيج دارم حدس زدم بايد خودش باشه ! ديدم نوشته بود رفتن رو بي خيال شو ! براش مسيج زدم که من الآن گرفتم مسيجتو اين مال کي بود ؟ و خلاصه شروع شد ! تا نزديکاي دو ادامه داشت و اول از مسخره بازي شروع شد تا بعد واقعا جدي شد و حرفش رو زد ! نميدونستم بايد چي بگم ! مخم کار نمي کرد فقط گفتم ببين شب بخير ! گفت ولي من جدي ام ! يکم در موردش فکر کن ! به هم ريخته بودم اساسي . طبق معمول رفتم سراغ شهباز جونم اين بيچاره هم که همه اش بايد حرفهاي منو گوش کنه ! ولي خيلي دوست خوبي هستي ممنون از اينهمه وقتي که ميذاري و درد دلاي منو گوش ميدي ;)
خلاصه همين ديگه مخم تعطيله ديشب هم تا شش خوابم نبرد ! صبح هم حدوداي ده بيدار شدم اما انگار اصلا خوابم نبرده باشه ! الان هم خوابم نمي بره و فقط سرم درد مي کنه ! هيچ کاري هم نم يتونم بکنم ! يکي بياد اين ترجمه هاي منو بکنه که مخم تعطيله و مامان بابا همکله ام رو خوردن از بس گفتن چقدر ترجمه کرديو غر زدن چرا کار نمي کني !! فردا هم که اين يارو بخواد زنگ بزنه نمي دونم بايد چي جوابش رو بدم ! فقط يه صفحه ترجمه کردم ! خوا جونم به دادم برس !
تا چه خواهد شد در اين سودا سرانجامم هنوز !
□ نوشته شده در ساعت 5:13 PM توسط ME
Monday, April 19, 2004
● هيچ چي رو نبايد به زور خواست ! شايد برات مقدر نيست . وقتي با التماس مي خواي ممکنه بهت بده اما .......
□ نوشته شده در ساعت 4:14 PM توسط ME
□ نوشته شده در ساعت 4:14 PM توسط ME
● بايد يه ديکشنري رياضي ترجمه کنم ! مخم سوتيد با اين اصطلاحات رياضي ! ديروز رفته بوديم با هران مثلا ديکشنري بخريم اونم مي خواست يه لباس براي عروسي بخره ، خلاصه تنها چيزائي که نخريديم همينائي بود که گفتم ! اول رفتيم مرکز خريد ونک ، انقدرم که چيزاي خوشگل داره مگه مي تونه آدم راحت ازشون بگذره !! من يه کيف اسپرت گوگولي خريدم ، دو تا تقويم جنيفر لوپز خريديم بعد رفتيم نهار بخوريم ، اونجا هم سام درخشاني رو ديديم با دو تا دختر اومده بود ، تا وارد شد اينا همه دست و پاشون رو گم کرده بودن بعد جا نبود رفتن بيرون وايستادن ، وقتي رفت يک شلوغ پلوغي شد همه داشتن ابراز احساسات مي کردن منم حاج و واج نگاشون مي کردم که چرا دارن اين کار رو مي کنن ، اگه يکي معروفتر مي اومد احتمالا خودشون رو تيکه پاره مي کردن ، خلاصه دوباره اومد تو و همه دوباره ابراز احساسات کردن خلاصه وضعي بود ! بعد هم رفتيم پايتخت من يه سي دي ديکشنري رياضي بخرم که ماشاءالله هيچکس نداشت ! بعد فقط هران فيلم مصائب مسيح رو خريد و بعدشم که پولامون رو همه رو خرجيده بوديم رفتيم انقلاب من ديکشنري بخرم اول رفتيم بانک ملي من پول بگيرم ، از اونجائي که حافظه ام رو فرستادم تعطيلات رمز کارتم رو يادم نمي اومد خلاصه سه بار اشتباه زدم کارتم قفل شد و کارتم رو گرفت ! حالا خر بيار باقالي بار کن !!! بانک هم بسته بود . شانس ما يا کارمندش توش بود خلاصه گفت نمي تونم کارت رو بدم و قفله و مسؤولش نيست و خلاصه اين دست اون دست کرد و راحت در ماشين رو باز کرد و کارتم رو داد !!! ( واقعا خيلي سخت بود بده ! ) بعد دوباره امتحان کردم بازم کارتم رو گرفت باز رفتم بهم داد و گفت يه بار ديگه هم امتحان کن ، امتحان کردم به اين نتيجه رسيديم که کارته قفل شده است !!!!!!! بد بختي بيشتر از اين ؟ من ديکشنري رو لازم داشتم و دو روز هم تعطيلي و اينهمه هم چرت و پرت خريده بوديم اگر اينطوري مي رفتيم خونه کله هه کنده شده بود ! خلاصه کلي فکر کردم به اي« نتيجه رسيدم خونه آيدا اينا نزديکترين محل ممکنه ، رفتم و ازش پول گرفتم و سه ساعت هم نشستيم گفتيم و خنديديم بعد خلاصه برگشتم خريدامو کردم و د بدو خونه ! هران که وسطاش برگشت چون کلاس داشت و منم قرار بود مثلا تا هشت خونه باشم بايد هشت جائي مي بديم که هشت و ربع رسيدم ديدم همه تو ماشين منتظر منن ! شانس آوردم سريع توضيحات لازم رو دادم وگر نه بازم کله ام کنه بود ! خلاصه اينکه روز پر دردسري بود ! ولي بالاخره تموم شد !
حالا اينا رو بي خيال شيم ، من اين ديکشنري هه رو چي کار کنم ؟؟ مخم داره سو م يکشه :(( سيصد بار گفتم با ي] دست صد تا هندونه بر ندار ! کو گوش شنوا !!
□ نوشته شده در ساعت 4:10 PM توسط ME
........................................................................................حالا اينا رو بي خيال شيم ، من اين ديکشنري هه رو چي کار کنم ؟؟ مخم داره سو م يکشه :(( سيصد بار گفتم با ي] دست صد تا هندونه بر ندار ! کو گوش شنوا !!
□ نوشته شده در ساعت 4:10 PM توسط ME
Saturday, April 17, 2004
● هنوز زنده ام و قصد تعطيل کردن اينجا رو هم هنوز ندارم . فقط يه چند وقتي حال نوشتن ندارم ! اوضاع هم رو براه و بر وفق مراده . فقط اگه حالشو پيدا کنم حتما تعريف مي کنم . کلي جريانات جالب پيش اومده . فعلا تا بعد !
□ نوشته شده در ساعت 12:42 AM توسط ME
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 12:42 AM توسط ME
Thursday, April 08, 2004
● چه فايده داره وقتي هم که با هم حرف ميزنيم همه اش ياد گذشته مي افتيم و داغ دلامون تازه مي شه ؟ چه فايده داره وقتي تا مدتي بعدش حالمون گرفته مي شه ؟ چه فايده داره ؟ هنوزم نفهميدم چي شد که همه اون اتفاقا افتاد ، چي شد که همه چي جور شد ، چي شد که همه چي از هم پاشيد ، چي شد که هر وقت ياد اون روزا مي افتيم دلمون مي گيره ! اگه همديگه رو دوست داشتيم چرا اصلا به همش زديم ؟ اگه هم دوست نداريم چرا اينجوري مي شيم ؟ نمي فهمم ! واقعا نمي فهمم ! داريم چي کار مي کنيم ؟ مي خوايم چي کار کنيم ؟ نمي دونم ! نمي فهمم ! نمي فهمم ! خدايا با ما چي کار مي کني ؟
□ نوشته شده در ساعت 12:41 AM توسط ME
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 12:41 AM توسط ME
Tuesday, April 06, 2004
● فکر کن ساعت يک و نيمه نصفه شبه و تازه رفتي تو تخت خواب و کنار شوفاژ گرم و نرم گرفتي خوابيدي. بعد يه SMS ميرسه برات و کلي فکر مي کني اين وقت شب کيه ديگه ! بعد با هزار بد بختي پا مي شي و مي بيني شماره اش هم برات آشنا نيست ! بازش مي کني و مي خوني مي بيني نوشته : " سال نو مبارک . " تلاونگ " در سال 1383 برنامه هاي جديدي براي بهداشت و سلامت غذا دارد . "
اونوقت چه احساسي بهت دست ميده ؟؟
□ نوشته شده در ساعت 9:19 PM توسط ME
........................................................................................اونوقت چه احساسي بهت دست ميده ؟؟
□ نوشته شده در ساعت 9:19 PM توسط ME
Friday, April 02, 2004
● سيزده به در هم گذشت . کلي هم جاتون خالي خوش گذشت . تا ده که خواب بوديم بعدشم يه نهاري خورديم و رفتيم باغهاي طاووسيه يه جا دعوت بوديم . رفتيم ديديم بچه ها هيچ کي نيستن . يادتونه جريانات سيزده به در پارسال رو تعريف کرده بودم ؟ هيچ کدوم از بچه ها نبودن . يادتونه سام ؟ اون رو فقط ديدم با دوستاش داشتن ماشين سواري مي کردن . ولي باغ ما خبري نبود . ماشين رو برداشتيم با برادرم و يکي ديگه از بچه ها رفتيم باغهاي الهيه ، اونجا هم يه سري دعوتمون کرده بودن بچه ها همه جمع بودن و بزن و برقص ، ارکستر هم داشتن . خلاصه جمعيتي بودن ، اصلا جاي سوزن انداختن نبود . خلاصه يکم نشستيم حالا هر چي فک و فاميل داشتيم اونجا بودن . نميدونم اونا از کجا اومده بودن اونجا . خلاصه يکم نشستيم بعد بي خيال شديم يکم اومديم بيرون چون تو خيلي گرم بود و يه گروه موسيقي سنتي هم اومده بودن ما هم که سنتي منتي .... D: خلاصه بيرون در حال گردش بوديم که دو تا ماشين جلومون متوقف شدن ديديم بچه هان کلي ذوق کرديم . خلاصه ماشينا رو پارک کردن و اونام به گروه ما پيوستن . يکم دوباره رفتيم قر داديم بعدشم اومديم بيرون و قدم زدن و اين حرفها . کلي هم آب و هوا توپ بود ولي مي گن ما شناگر خوبي نيستيم ! خلاصه بوديم و شب هم رفتيم يه باغ ديگه با يه سري ديگه از بچه ها و کلي بازي و مسخره بازي خلاصه خيلي خوش گذشت . فقط نحثي سيزده ما رو گرفت و اولين جريمه ام رو اون روز شدم ! سه هزار تومان بابت کمربند ! البته جالبي قضيه اين بود که چون گواهينامه من و بابام تو يه دفترچه بود طرف اسم متخلف رو اسم بابامو نوشته بود :))) بيچاره بابام :)))) ديگه همينا ديگه . شب هم که اومدم آن لاين نصف بچه هائي که با هم بوديم اومده بودن آن لاين و کلي هم اونجا خنديديم . يکي از بچه ها بود که اون باغه که بزن و برقص بوده باغ اونا بوده ، اومده بود آن لاين ، بعد من هميشه وقتي اينو ميديدم به روي خودم نمي آوردم طبق معمول اون بايد به من سلام کنه مثلا ، نمي کرد منم به روي خودم نمي آوردم و اينم شاکي شده بود يه روز بهم گفت که تحويل نمي گيري منم بهش گفته بودم که اصولا خانوما اول سلام نمي کنن و اينا خلاصه ديروز يکم تحويلش گرفتم و با بچه ها که بوديم با اون با هم رسيديم صبر کرديم اونم اومد و باهاش حال و احوال کرديم شب که اومده بود آن لاين آخرش گفت مرسي که امروز تحويل گرفتي :)))) خندم گرفته بود به برادرم مي گفتم اگر ميدونستم ملت خوشحال مي شن تحويلشون بگيرم از اين به بعد هر کي رو ديدم تحويل بگيرم :)) خلاصه شده بود جکمون :))) روز خيلي خوبي بود فقط آخرش که با بچه ها بوديم يکم حالم گرفته شد ! نميدونم چرا وقتي اسمش اومد حالم گرفته شد ! نميدونم دلتنگي بود يا چي بود ! ولي دلم مي خواست برم بيرون و يکم هوا بخورم بلکه دلم باز شه ، انگار نمي تونستم نفس بکشم ! ديشبش که مهسا اينا رفته بودن سينما اونا رو هم ديده بودن ! بعد هم قراره براي ارديبهشت با بچه ها يه تور شيراز جور کنيم مامانه عرفان که گفت به اونم بگين عرفان گفت نه بابا اونم که همه اش مي خواد با اون دوستش بياد خوشم نمياد !! بايد به هليا بگم رو مخش کار کنه ! يعني چي ؟؟؟؟ x-(
□ نوشته شده در ساعت 4:12 PM توسط ME
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 4:12 PM توسط ME