● من از وقتي که خودم رو يادم مياد فکر مي کردم خيلي بزرگم و همه چي رو مي فهمم . اما هر سال که مي گذره مي فهمم که چقدر قبلا" کوچيک بودم . هميشه هر وقت هر کي بهم مي گفت کوچيکي حرصم مي گرفت . اما حالا مي فهمم حق داشتن ! ميدوني فکر مي کنم اون موقع هم خيلي چيزا رو مي فهميدم ، ولي تجربه ام کم بود ، اما اينکه مي گن بچه است هيچي نمي فهمه ، من از وقتي يادم مياد قشنگ همه چي رو مي فهميدم ! مي فهمين که منظورم چيه ؟ همون !
□ نوشته شده در ساعت 11:23 PM توسط ME
........................................................................................□ نوشته شده در ساعت 11:23 PM توسط ME
Wednesday, January 28, 2004
● ديروز همه اش يادش بودم .
نميدونم از کجا شروع کنم.
سالها پيش يه دختري بود و يه پسري . پسره خيلي پاک و مهربون و معصوم بود . دختره مغرور بود و سرش تو کار خودش بود . چشمهاي مهربون پسر رو نميديد . توجه هاش ، مهربونيهاش . اصلا" فکرش رو هم نمي کرد که پسرک واقعا" دوستش داشته باشه . اون موقعها کوچيک بود و اصلا" نميدونست عشق و دوست داشتن يعني چي ! فکر مي کرد براي اين چيزا خيلي کوچيکه ف چون واقعا هم کوچيک بود . تو مسافرتها ، پيک نيکهت ، مهمونيها اين ور و اون ور پسرک دور و برش مي چرخيد . هي نسبت بهش توجه نشون ميداد ، شوخي م يکرد ، باهاش بازي مي کرد ، سر به سرش ميگذاشت اما دخترک منظور اون رو نمي فهميد . از بودن در کنارش لذت مي برد اما نمي فهميد عشق يعني چي ! دخترک پسر رو دوست داشت و فکر مي :رد دو تا دوست خوبن اما به بيشتر از اون فکر نکرده بود . بهتر بگم اصلا" تو باغ نبود .
يه روزي دخترک با دو تا از مهمونهاشون که يک دختر و پسري بودن به يه مهموني ميرن که پسرک هم اونجا بود . دخترک با مهموناش شوخي مي کردن و با اهم خوش بودن . اصلا" نگاههاي نگران پسرک رو نديد . اصلا" فکر نمي کرد همچين چيزي وجود داشته باشه . وقتي داشتن ميرفتن پسرک از دخترک قصه ما پرسيد خانومي با اين پسر مهمونتون چه نسبتي دارين ؟ دخترک بي خبر از همه جا شيطونيش گل کرده بود و گفت : " دوستمه ! " . يهو دنياي پسرک ريخت پائين . دخترک براي اولين بار اين رو تو چشمهاي پسر ديد . به خودش اومد . ديد چه گندي زده . اومد توضيح داد که چه نسبتي دارن اما دير شده بود . دل پسرک شکسته بود . اون روز ديگه نگاهش نکرد . اون روز بود که دخترک همه جريان رو فهميد . جريان همه اون نگاهها ، شوخي ها ، بازيها و توجه ها . تمام راه رو نگران و ناراحت بود که دل پسرک رو ناخواسته شکونده بود . با خودش فکر مي کرد دفعه بعد که ببينمش از دلش در ميارم .
اما خيلي دير شده بود . چند روز بعد با صداي گريه مامانش پشت تلفن بيدار شد . پسرک قصه ما رفته بود . اون پسر مهربون کوله بارش رو از اين دنيا بسته بود و رفته بود . دخترک حتي وقت خداحافظي هم پيدا نکرده بود چه برسه به دلجوئي !
تو مراسم تشيحيع جنازه اون همه بودن . يه جمعطت خيلي بزرگ . همه براي خداحافظي از اون جوون پاک و معصوم اومده بودن .
جريان اين بوده که پسرک موقع رانندگي به يه بچه اي ميزنه . به خاطر همين هم تو بازداشتگاه مي اندازنش . از شدت ناراحتي مننژيتي که تو سربازي بهش مبتلا شده بوده عود مي :نه و باعث مرگش مي شه . اون موقع حتي دخترک هم در کنارش نبوده تا تسلي خاطرش بشه .
از اون به بعد تنها کاري که از دست دخترک بر مي اومد اين بود که سر خاکش بره و براش دعا کنه و ازش بخواد که ببخشتش .
سعي کنيد هيچ وقت دلي رو نشکونيد . شايد ديگه وقت عذر خواهي پيدا نکنيد . اون وقته که تا آخر عمرتون نمي تونيد خودتون رو ببخشيد .
از اون به بعد هر وقت ياد اون روزا مي افتم گريه ام مي گيره . چرا اون روز اون حرف رو زدم ؟ آخه چرا ؟ هيچ وقت قيافه ناراحتش رو يادم نميره که حتي ازم خداحافظي هم نکرد و رفت . شکستن دلش رو ديدم . خيلي بدم خيلي ! از اون به بعد سعي کردم دلي رو نشکونم . حتي به شوخي !
خدايا آيا اون منو م يبخشه ؟
پسرک دوست داشتني و عزيزم منو ببخش . هميشه به يادت مي مونم و دوستت خواهم داشت . ولي حيف که دير فهميدم ماجرا از چه قرار بوده . حيف که دير معني نگاهها و توجه هاتو فهميدم . خيلي ديؤ .... خيلي دير .....
به حافظ تفعل زدم شاهدش اين اومد :
دوش در حلقه ما قصه گيسوي تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون م يگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروي تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پيامي ميداد
ورنه در کس نرسيديم که از کوي تو بود
عالم از شور و شر عشق جز هيچ نداشت
فتنه انگيز جهان غمزه جادوي تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوي تو بود
بگشا بند قبا تا بگشايد دل من
که گشادي که مرا بود ز پهلوي تو بود
به وفاي تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان مي شد و در آرزوي روي تو بود
□ نوشته شده در ساعت 4:29 PM توسط ME
........................................................................................نميدونم از کجا شروع کنم.
سالها پيش يه دختري بود و يه پسري . پسره خيلي پاک و مهربون و معصوم بود . دختره مغرور بود و سرش تو کار خودش بود . چشمهاي مهربون پسر رو نميديد . توجه هاش ، مهربونيهاش . اصلا" فکرش رو هم نمي کرد که پسرک واقعا" دوستش داشته باشه . اون موقعها کوچيک بود و اصلا" نميدونست عشق و دوست داشتن يعني چي ! فکر مي کرد براي اين چيزا خيلي کوچيکه ف چون واقعا هم کوچيک بود . تو مسافرتها ، پيک نيکهت ، مهمونيها اين ور و اون ور پسرک دور و برش مي چرخيد . هي نسبت بهش توجه نشون ميداد ، شوخي م يکرد ، باهاش بازي مي کرد ، سر به سرش ميگذاشت اما دخترک منظور اون رو نمي فهميد . از بودن در کنارش لذت مي برد اما نمي فهميد عشق يعني چي ! دخترک پسر رو دوست داشت و فکر مي :رد دو تا دوست خوبن اما به بيشتر از اون فکر نکرده بود . بهتر بگم اصلا" تو باغ نبود .
يه روزي دخترک با دو تا از مهمونهاشون که يک دختر و پسري بودن به يه مهموني ميرن که پسرک هم اونجا بود . دخترک با مهموناش شوخي مي کردن و با اهم خوش بودن . اصلا" نگاههاي نگران پسرک رو نديد . اصلا" فکر نمي کرد همچين چيزي وجود داشته باشه . وقتي داشتن ميرفتن پسرک از دخترک قصه ما پرسيد خانومي با اين پسر مهمونتون چه نسبتي دارين ؟ دخترک بي خبر از همه جا شيطونيش گل کرده بود و گفت : " دوستمه ! " . يهو دنياي پسرک ريخت پائين . دخترک براي اولين بار اين رو تو چشمهاي پسر ديد . به خودش اومد . ديد چه گندي زده . اومد توضيح داد که چه نسبتي دارن اما دير شده بود . دل پسرک شکسته بود . اون روز ديگه نگاهش نکرد . اون روز بود که دخترک همه جريان رو فهميد . جريان همه اون نگاهها ، شوخي ها ، بازيها و توجه ها . تمام راه رو نگران و ناراحت بود که دل پسرک رو ناخواسته شکونده بود . با خودش فکر مي کرد دفعه بعد که ببينمش از دلش در ميارم .
اما خيلي دير شده بود . چند روز بعد با صداي گريه مامانش پشت تلفن بيدار شد . پسرک قصه ما رفته بود . اون پسر مهربون کوله بارش رو از اين دنيا بسته بود و رفته بود . دخترک حتي وقت خداحافظي هم پيدا نکرده بود چه برسه به دلجوئي !
تو مراسم تشيحيع جنازه اون همه بودن . يه جمعطت خيلي بزرگ . همه براي خداحافظي از اون جوون پاک و معصوم اومده بودن .
جريان اين بوده که پسرک موقع رانندگي به يه بچه اي ميزنه . به خاطر همين هم تو بازداشتگاه مي اندازنش . از شدت ناراحتي مننژيتي که تو سربازي بهش مبتلا شده بوده عود مي :نه و باعث مرگش مي شه . اون موقع حتي دخترک هم در کنارش نبوده تا تسلي خاطرش بشه .
از اون به بعد تنها کاري که از دست دخترک بر مي اومد اين بود که سر خاکش بره و براش دعا کنه و ازش بخواد که ببخشتش .
سعي کنيد هيچ وقت دلي رو نشکونيد . شايد ديگه وقت عذر خواهي پيدا نکنيد . اون وقته که تا آخر عمرتون نمي تونيد خودتون رو ببخشيد .
از اون به بعد هر وقت ياد اون روزا مي افتم گريه ام مي گيره . چرا اون روز اون حرف رو زدم ؟ آخه چرا ؟ هيچ وقت قيافه ناراحتش رو يادم نميره که حتي ازم خداحافظي هم نکرد و رفت . شکستن دلش رو ديدم . خيلي بدم خيلي ! از اون به بعد سعي کردم دلي رو نشکونم . حتي به شوخي !
خدايا آيا اون منو م يبخشه ؟
پسرک دوست داشتني و عزيزم منو ببخش . هميشه به يادت مي مونم و دوستت خواهم داشت . ولي حيف که دير فهميدم ماجرا از چه قرار بوده . حيف که دير معني نگاهها و توجه هاتو فهميدم . خيلي ديؤ .... خيلي دير .....
به حافظ تفعل زدم شاهدش اين اومد :
دوش در حلقه ما قصه گيسوي تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون م يگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروي تو بود
هم عفاالله صبا کز تو پيامي ميداد
ورنه در کس نرسيديم که از کوي تو بود
عالم از شور و شر عشق جز هيچ نداشت
فتنه انگيز جهان غمزه جادوي تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوي تو بود
بگشا بند قبا تا بگشايد دل من
که گشادي که مرا بود ز پهلوي تو بود
به وفاي تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان مي شد و در آرزوي روي تو بود
□ نوشته شده در ساعت 4:29 PM توسط ME
Tuesday, January 27, 2004
● دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه
دوباره اين دل ديوونه واست دلتنگه
وقت از تو خوندنه ستاره ترانه هام
اسم تو براي من قشنگترين آهنگه
□ نوشته شده در ساعت 10:38 PM توسط ME
........................................................................................دوباره اين دل ديوونه واست دلتنگه
وقت از تو خوندنه ستاره ترانه هام
اسم تو براي من قشنگترين آهنگه
□ نوشته شده در ساعت 10:38 PM توسط ME
Monday, January 26, 2004
● بالاخره چيزي که نبايد مي شد شد !
حقت بود خانومي ! خيلي به خودت غره شده بودي . فکر مي کردي رانندگيت توپه و هيچ اتفاقي قرار نيست برات بيافته !
بابا حق داشت . مي گفت اميدوارم هيچ وقت همچين اتفاقي برات نيفته اما اگر يه تصادف کني تازه مي فهمي !
تازه خوبه تصادف نکردم . بغل ماشينه پارک کرده بودم . اومدم دنده عقب بگيرم چسبيدم بهش . يهو يکي داد و بيداد که خانوم زدي چي کار کرديييييييييييييييييييييييييييييييي !!!!!!!!!! که همه جمع شدن و ........
حالا اگر واقعا" تو يه جائي بودم که با سرعت مي رفتم و ميزدم به يه ماشيني و هر دو داغون مي شديم چي ؟؟
تلنگره لازم بود . تازگيا که خيلي خرکي رانندگي مي کردم . اگر همينجوريا پيش مي رفتم معلوم نبود چي مي خواد بشه !
اصلا" حالم خوب نيست .
ديدين يه موقعهائي آدم اعصابش بد جوري ميريزه به هم ؟ بعد فقط گريه است که آرومش مي کنه ؟ اما من از گريه خوشم نمياد . کاش مي شد به مامانم مي گفتم بعد ميرفتم تو بغلش تا آروم شم :(
ولي نمي شه ، اين خاطره بايد همينجا و همين لحظه خاک بشه و فراموش بشه !
□ نوشته شده در ساعت 11:55 PM توسط ME
حقت بود خانومي ! خيلي به خودت غره شده بودي . فکر مي کردي رانندگيت توپه و هيچ اتفاقي قرار نيست برات بيافته !
بابا حق داشت . مي گفت اميدوارم هيچ وقت همچين اتفاقي برات نيفته اما اگر يه تصادف کني تازه مي فهمي !
تازه خوبه تصادف نکردم . بغل ماشينه پارک کرده بودم . اومدم دنده عقب بگيرم چسبيدم بهش . يهو يکي داد و بيداد که خانوم زدي چي کار کرديييييييييييييييييييييييييييييييي !!!!!!!!!! که همه جمع شدن و ........
حالا اگر واقعا" تو يه جائي بودم که با سرعت مي رفتم و ميزدم به يه ماشيني و هر دو داغون مي شديم چي ؟؟
تلنگره لازم بود . تازگيا که خيلي خرکي رانندگي مي کردم . اگر همينجوريا پيش مي رفتم معلوم نبود چي مي خواد بشه !
اصلا" حالم خوب نيست .
ديدين يه موقعهائي آدم اعصابش بد جوري ميريزه به هم ؟ بعد فقط گريه است که آرومش مي کنه ؟ اما من از گريه خوشم نمياد . کاش مي شد به مامانم مي گفتم بعد ميرفتم تو بغلش تا آروم شم :(
ولي نمي شه ، اين خاطره بايد همينجا و همين لحظه خاک بشه و فراموش بشه !
□ نوشته شده در ساعت 11:55 PM توسط ME
● هر چي مي گذره آدم تجربياتش بيشتر مي شه و دليل خيلي چيزهائي رو که قبلا" نمي فهميده رو مي فهمه . اما يکم دير مي شه . کاش آدم انقدر کله شق نبود تا در اين موارد هم مي تونست نصايح و تجربيات ديگران رو استفاده کنه . نميدونم چرا ولي عادت کردم همه چي رو خودم تجربه کنم تا آدم شم !
□ نوشته شده در ساعت 11:54 PM توسط ME
□ نوشته شده در ساعت 11:54 PM توسط ME
● من اومدم اينجا . با يه اسم ديگه و نام و نشون ديگه . خسته شدم از بس از دست اين دوست و آشنا ها فرار کردم و جامو عوض کردم تا بتونم راحت اونچه تو دلمه رو بنويسم . وبلاگ من مکان خصوصيه منه که دوست دارم هر چي مي خوام رو بدون هيچ نوع سانسوري بنويسم . همه اونچه اي رو که احساس مي کنم . دفعات قبل فقط آدرسم رو عوض م يکردم و دوباره پيدا مي شدم اما اين دفعه همه چي عوض شده .
تمپلت قبليمو خيلي دوست داشتم . اما چون اونم تابلو بود و دوستاي ما هم فضول مجبور شدم عوضش کنم !
متاسفانه ديگه نمي تونم اينجا لينک به وبلاگهاي قبليم بدم تا بتونيد از قبل تر مطالبم رو بخونيد . حالش رو هم ندارم که کلي مثل اونائي که تازه يه جائي رو باز مي کنن توضيح و تفصيل ميدن اين کارا رو بکنم .
فقط چند تا چيز مي گم و بقيه پستهامو از اين به بعد اينجا مي کنم .
من بيست و سه سالمه و دانشجوي زبانم . فکر کنم همين کافي باشه .
□ نوشته شده در ساعت 11:52 PM توسط ME
........................................................................................تمپلت قبليمو خيلي دوست داشتم . اما چون اونم تابلو بود و دوستاي ما هم فضول مجبور شدم عوضش کنم !
متاسفانه ديگه نمي تونم اينجا لينک به وبلاگهاي قبليم بدم تا بتونيد از قبل تر مطالبم رو بخونيد . حالش رو هم ندارم که کلي مثل اونائي که تازه يه جائي رو باز مي کنن توضيح و تفصيل ميدن اين کارا رو بکنم .
فقط چند تا چيز مي گم و بقيه پستهامو از اين به بعد اينجا مي کنم .
من بيست و سه سالمه و دانشجوي زبانم . فکر کنم همين کافي باشه .
□ نوشته شده در ساعت 11:52 PM توسط ME